جمعه ۲ آذر
از زخم قلب آمان جان به روایت شاعر
ارسال شده توسط امیرحسین مقدم در تاریخ : شنبه ۲۸ فروردين ۱۳۹۵ ۰۸:۴۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۶۴۹ | نظرات : ۴
|
|
چند روز پیش ، ذیل شعر یکی از شاعران جوان سایت ، چند خطی نوشتم و وعده کردم نامه ای را که احمدشاملو در مورد یکی از آثارش نوشته ارسال کنم. این اثر شعر آبایی یا اززخم قلب آمان جان است . باخواندن این نامه رازهای زیادی درمورد شعر شاملو و کلاشعر سپید گشوده میشود اگر سپید سراهستید حتما این متن را بخوانید .... آقای عزیز! بدون هیچ مقدمهای به شما بگویم كه نامه تان مرا بیاندازه شادمان كرد. شادی من از دریافت نامه ی شما علل بسیار دارد و آخرین آن عطف توجهی است كه به شعر من «از زخم قلب آمان جان» كرده اید ... هیچ میدانید كه من این شعر را بیش از دیگر اشعارم دوست میدارم؟ و هیچ میدانید كه این شعر عملاً قسمتی از زندگی من است؟ من تركمنها را بیش از هر ملت و هر نژادی دوست میدارم، نمی دانم چرا. و مدتهای دراز در میان آنان زندگی كرده ام. از بندر شاه تا اترك. شبهای بسیار در آلاچیقهای شما خفته ام و روزهای دراز در اوبهها میان سگها، كلاههای پوستی، نگاههای متجسس بدبین، دشتهای پر همهمه ی سرسبز وبیانتها، زنان خاموش اسرارآمیز و رنگهای تند لباسها و روسریهایشان، ارابه و اسبهای مغرور گردنكش به سر برده ام. دختران دشت! دختران تركمن به شهر تعلق ندارند (و نمی دانم آیا لازم است این شعر را بدین صورت پاره پاره كنم؟ به هر حال، این عمل برای من در حكم تجدید خاطرهای است.) شهر، كثیف وبیحصار و پر حرف است. دختران تركمن زادگان دشتند، مانند دشت عمیقند و اسرار آمیز و خاموش... آنها فقط دختر دشت، دختر صحرا هستند. و دیگر ... دختران انتظارند. زندگی آنان جز انتظار، هیچ نیست. اما انتظار چه چیز؟ «انتظار پایان» در عمق روح خود، ایشان هیچ چیز را انتظار نمی كشند. آیا به انتظار پایان زندگی خویشند؟ در سرتا سر دشت، جز سكوت و فقر هیچ چیز حكومت نمی كند. اما سكوت همیشه در انتظار صداست. و دختران این انتظار بیانجام، در آن دشتبیكرانه به امید چیستند؟ آیا اصلاً امیدی دارند؟ نه ! دشت، بیكران و امید آنان تنگ؛ و در خلق و خوی تنگ خویش، آرزویبیكران دارند؛ چرا كه آرزو به هر اندازه كه ناچیز باشد، چون به كرانه نرسد، بیكرانه مینماید. خیال آنان پی آلاچیق نوتری میگردد. اما همراه این خیال زندگی آنان در آلاچیقهائی میگذرد كه صد سال از عمر هر یك گذشته است... آنان به جوانههای كوچكی میمانند كه زیر زره آهنینی از تعصبات محبوسند. اگر از زیر این زره به در آیند، همه تمنّاها و توقعات بیدار میشود. به سان یال بلند اسبی وحشی كه از نفس بادی عاصی آشفته شود. روی اخطار من با آنهاست: از زره جامه تان اگر بشكوفید باد دیوانه یال بلند اسب تمنا را آشفته كرد خواهد. در دنیا هیچ چیز برای من خیال انگیزتر از این نبوده است كه از دور منظره ی شامگاهی اوبهای را تماشا كنم. آتشهایی كه برای دفع پشه در برابر هر آلاچیق برافروخته میشود؛ ستون باریك شعلههایی كه از این آتشها برخاسته، به طاقی از دود كه آسمان او به را فرا گرفته است میپیوندد ... گویی بر ستونهای بلندی از آتش، طاقی از دود نهاده اند! آنها دختران چنین سرزمین و چنین طبیعتی هستند. عشقها از دسترس آنان به دور است. آنان دختران عشقهای دورند. در سرزمین شما، معنای روز، سكوت و كار است. آنان دختران روز سكوت و كارند. در سرزمین شما، معنای «شب» خستگی است. آنان دختران شبهای خستگی هستند. آنان دختران تمام روزبیخستگی دویدنند. آنان دختران شب همه شب، سرشكسته به كنجبیحقی خویش خزیدنند. اگر به رقص برخیزند، بازوان آنان به هیأت و ظرافت فوارهای است؛ اما این فواره در باغ خلوت كدام عشق به بازی و رقص در میآید؟ اگر دختران هندو به سیاق سنتهای خویش، به شكرانه ی توفیقی، سپاس خدایان را در معابد خویش میرقصند، دختران تركمن به شكرانه ی كدامین آبی كه بر آتش كامشان فرو ریخته شده است؛ فوارههای بازوی خود را به رقص بر افرازند؟ تااین جا، سخن یك سر، برسر غرایز سركوب شده بود ... امابیهوده است كه شاعر، عطرلغات خود را با گفت و گوی از موها و نگاهها كدر كند. حقیقت از این جاست كه آغاز میشود: زندگی دختران تركمن، جز رفت و آمد در دشتی مه زده نیست. زندگی آنان جز شرم «زن بودن»، جز طبیعت و گوسفندان و فرودستی جنسیت خویش، هیچ نیست... آمان جان، جان خویش را بر سر این سودا نهاد كه صحرا، از فقر و سكوت رهایی یابد، دختر تركمن از زره جامه ی خویش بشكوفد، دوشادوش مرد خویش زندگی كند و بازوان فواره یی اش را در رقص شكرانه ی كامكاری برافرازد... پرسش من این است: دختران دشت! از زخم گلوله یی كه سینه ی آمان جان را شكافت، به قلب كدامین شما خون چكیده است؟ آیا از میان شما كدام یك محبوبه ی او بود؟ پستان كدام یك از شما در بهار بلوغ او شكوفه كرد؟ لبهای كدام یك از شما عطر بوسهای پنهانی را در كام او فروریخت؟ و اكنون كه آمان جان با قلبی سوراخ از گلوله در دل خاك مرطوب خفته است، آیا هنوز محبوبه اش او را به خاطر دارد؟ آیا هنوز محبوبه اش فكر و روح و ایمان او را در دل خود زنده نگه داشته است؟ در دل آن شبهایی كه به خاطر بارانی بودن هوا كارها متوقف میماند و همه به كنج آلاچیق خویش میخزند، آیا هیچ یك از شما دختران دشت، به یاد مردی كه در راه شما مرد، در بستر خود- در آن بستر خشن و نومید و دل تنگ، در آن بستری كه از اندیشههای اسرار آمیز و درد ناك سرشار است- بیدار میمانید؟ و آیا بدان اندازه به یاد و در اندیشه ی او هستید كه خواب به چشمانتان نیاید؟ ایا بدان اندازه به یاد و در اندیشه ی او هستید كه چشمانتان تا دیرگاه باز ماند و اتشی كه در برابرتان- در اجاق میان آلاچیق روشن است- در چشمهایتان منعكس شود؟ بین شما كدام یك صیقل میدهید سلاح آمان جان را برای روز انتقام شعر اندكی پیچیده است. تصدیق میكنم ولی ... من تركمن صحرا را دوست دارم. این را هم شما از من قبول كنید. شاید تعجب كنید اگر بگویم چندین ماه در "قره تپه" و "امچلی" و "قره قاشلی" كمباین و تراكتور میرانده ام... از خانههای خشت و گلی متنفرم و دشتهای وسیع و كلاه پوستی و آلاچیقهای تركمن صحرا را هرگز از یاد نمی برم. احمد شاملو در پایان خود شعر راهم تقدیمتان میکنم از زخم قلب «آبائي» دختران دشت! دختران انتظار! دختران اميد تنگ در دشت بي كران، و آرزوهاي بيكران در خلق هاي تنگ! دختران خيال آلاچيق نو در آلاچيق هائي كه صد سال! ـ از زره جامه تان اگر بشكوفيد باد ديوانه يال بلند اسب تمنا را آشفته كرد خواهد . . . دختران رود گل آلود! دختران هزار ستون شعله به طاق بلند دود! دختران عشق هاي دور روز سكوت و كار شب هاي خستگي! دختران روز بي خستگي دويدن، شب سرشكستگي! ـ در باغ راز و خلوت مرد كدام عشق ـ در رقص راهبانة شكرانة كدام آتش زداي كام بازوان فواره ئي تان را خواهيد برفراشت؟ افسوس! موها، نگاه ها به عبث عطر لغات شاعر را تاريك مي كنند. دختران رفت و آمد در دشت مه زده! دختران شرم شبنم افتادگي رمه! ـ از زخم قلب آبائي در سينة كدام شما خون چكيده است؟ پستانتان، كدام شما گل داده در بهار بلوغش؟ لب هايتان كدام شما لب هايتان كدام ـ بگوئيد! ـ در كام او شكفته، نهان، عطر بوسه ئي؟ شب ها تار نم نم باران ـ كه نيست كار ـ اكنون كدام يك ز شما بيدار مي مانيد در بستر خشونت نوميدي در بستر فشردة دلتنگي در بستر تفكر پر درد رازتان تا ياد آن ـ كه خشم و جسارت بود ـ بدرخشاند تا ديرگاه، شعلة آتش را در چشم بازتان؟ بين شما كدام ـ بگوئيد! ـ بين شما كدام صيقل مي دهيد سلاح آبائي را براي روز انتقام؟ #احمد_شاملو
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۶۸۹۸ در تاریخ شنبه ۲۸ فروردين ۱۳۹۵ ۰۸:۴۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
درود استادبزرگوارم
استفاده کردم ازاین پست زیبا