اشعار و ابیات ناب طغرای مشهدی
دکتر رجب توحیدیان
استادیار و عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد سلماس
طغرای مشهدی از سخسرایان برجسته ی طرز نو یا سبک هندی در سده ی یازدهم هجری است که شیوه ای خاص خود دارد. مرحوم استاد محمد قهرمان- محقق برجسته سبک هندی- اصفهانی- معتقد است که در هیچ مأخذی، ذکری از نام وی به میان نیامده است. اما در سفینه ی خوشگو،تألیف بندرابن داس خوشگو، در خصوص ملّا طغرا چنین آمده است:« اگر چه نصرآبادی نوشته که تبریزی است و باز هم به قلم آورده که شخصی می گفت از مشهد مقدس است و مشهور است و همین صحیح است. در اکثر اشعارش شیفته تخلص می نماید که گفته است:
شیفته را تخلصی کرده خرد در این زمین
تا که ضعیف نشمرد بی خرد سخن مرا
بالجمله در اوایل عهد جهانگیری به هندوستان رسید. در نظم و نثر کوس استادی نواخت. از وقتی به هند آمد، همان جا بود. آخر کمر به کشمیر جنت نظیر متوطن شد و همان جا در گذشت و رساله های منشآتش جدا جدا مشهور است و آن قدر قبول یافته که در مکتب ها می خوانند. اکثر به طریق و طرز خاص هم می نگارد و متتبع ملّا ظهوری است و اصطلاحات نیز به کار برده است. مثنوی ای در تعریف کشمیر گفته است. غزلیاتش قریب چهار هزار بیت است.»
در عهد شاهجان به هند رفته و به جمع اطرافیان شاهزاده، مراد بخش فرزند شاهجان پیوسته است. طغرا در نثر هم توانا بوده و رسایل متعددی نگاشته است که برخی از آنها در هند به طبع رسیده. شاعر مدتی در دکن اقامت داشته است و می گوید:
فرق بسیار است از سبز دکن تا سبز هند
باغ دهلی همچو سروستان بیجاپور نیست
در اواخر عمر ساکن کشمیر شده و هم در آنجا پیش از سال 1078 ه. ق. درگذشته است. از شعر چنین بر می آید که فرزند نداشته است:
چو داد طبع خدا، گو مده به ما فرزند
دو بیت خوب، به از هزار فرزند است
--------------
غم مخور طغرا اگر در طالعت فرزند نیست
به ز فرزند است چیزی کز طبیعت زاده است
---------------
ندارم طاقت یک عمر دشمن تربیت کردن
چو طغرا زین سبب با شوخِ بی فرزند می سازم
---------------
ما غریبان را زنی چون دختر رز لایق است
از زنی کاو را شود فرزند، می باید گریخت
در موسیقی از اطلاعات وسیعی بر خوردار بوده و در ساقی نامه ی خود، به تفصیل، به توصیف هفده ساز ایرانی و هندی و نیز دستگاهها و گوشه های مختلف پرداخته است:
از شعر های طغرا، گر صد ترانه سازی
زنگوله بند شهوت سازد، ترانه ها را
----------------
تا نگارم ز پی سازِ حنابندان است
نغمه ی دلکش من، بسته نگار است امشب
----------------
طغرا مقام عشاق، بالاتر از عراق است
راه ترانه سرکن، از پرده ی حجازی
غزلهای طغرا اکثر هشت بیتی یا نه بیتی است و تکرار قافیه در آنها به ندرت دیده می شود. مطالع غزلهای او غالبا خوب است. در بحوری که به کار گرفته، در تنها وزنی که طغرا نمی گنجیده، شیفته تخلص کرده است. در غرل های استقبالی، از شاعر اصلی نام نمی برد. در بسیاری از مواقع، در خطاب ها«ای» یا مشابهات آن را حذف می کند:
شمع! بنشین ز طربخانه ی پروانه جدا
ترک فانوس مکن، گور جدا، خانه جدا
------------
گشتم زحل ز صورت نحس تو بی دماغ
طاووس خاطرم ز نگاه تو گشت زاغ
طغرا گاهی به تفنن، لغات و اصطلاحات هندی را وارد شعر می کند(در نثر بیش از شعر) و گاه از برخی لغات که جنبه ی شعری و بخصوص غزلی ندارد، سود می جوید.نمونه ای از این دو دسته لغت:
پر کنه- سنّاس- پتکه- قشقه- پیسه- کهبار- راجه- سکاسن- قلغه
چیق- قابو- یراق گیری- مستأجر- زمین دار- مقیّش دوز- چُغُل- چلقد
آب بت رم کرده را از بس که گفتم رام شو
چون برهمن عاقبت ورد زبانم رام
[1] شد
چون نباشد دانه چینِ غصه منصب دار هند؟
طغرا شاعری است گردنکش و متکبّر، و اگر تنی چند از گویندگان مشهور همعصر خود را هجو کرده، بیشتر ناشی از این توهم بوده است که گویا آنان به مضامین و ترکیب های او گوشه ی چشمی داشته اند. این سخنور در ساختن ترکیب های مختلف، که خود آن را« احداثِ لغت» می خواند، دستی توانا دارد:
طغرا، لغاتِ نظمِ تو را جمع کرده ام
نان لغت چو صاحب قاموس
[5] می خورم
--------------
طغرا مکش از صنعتِ احداث لغت دست
گو شعر تو را صاحب فرهنگ نگیرد
[6]
طغرا به سبب تکبر ذاتی از معاصران مشهور خود به نیکی یاد نکرده و اشاراتی هم که به گذشتگان دارد، به این گونه است:
گر معاصر می شدم با
آصفی[7]، می گفتمش
شعر را چون شاه طغرا، بهتر از شاهی بگوی
-------------
مکن انکار فیض نغمه ی داودی ام طغرا
که جان تازه می گیرد
فغانی[8] از فغان من
-------------
بلبل شیراز، یعنی عرفیِ رنگین سرود
حیف کز طغرا ترنّم گونه ای نشنید و رفت
------------
همچو طغرا عندلیبی نغمه ساز هند گشت
طوطی از بهر چه یادِ بلبل آمل
[9] کند؟
-------------
به سر گل که بخوان در چمن بزمِ سخن
غزلی چند ز طغرا به
نظیری[10] بلبل
------------
ندیده مُلک معنی، غیر طغرا خسرو عادل
که در فریادگاهِ شاعری، دادِ غزل داده
-----------
طغرا ز ما بیاموز، طرز غریب گویی
هم در غزل نگه کن، هم در قصیده ی ما
----------
می زند طغرا به قانون دگر، مضرابِ نطق
رسمِ حافظ تا کجا، طرز فغانی تا به کی؟
ابیاتی از طغرای مشهدی که با ابیات شعرای معاصرش هم مضمون افتاده است:
طغرای مشهدی:
ساغر عیشم که هرگز روی گردش را ندید
حیرتی دارم که چون در ساختن گردیده است
صیدی طهرانی:
عجب دارم از طالع ساغر خود
که در ساختن نیز گردیده باشد
طغرای مشهدی:
سر زلف تو را تا دید دل، از پای می افتد
مدام این طفل را در اول شب، خواب می آید
دانش مشهدی:
چون سر زلفش به دستم آید، از خود می روم
همچو طفلان، اول شب، خواب می گیرد مرا
طغرای مشهدی:
پایش ز حنابندیِ شب چون پر زاغ است
تاریک شدن، لازمه ی پای چراغ است
دانش مشهدی:
کف را ز حنا کرده سیه چون پر زاغ
راست گفتند که تاریک بود پای چراغ
طغرای مشهدی:
شمع! بنشین ز طربخانه ی پروانه جدا
ترک فانوس مکن، گور جدا، خانه جدا
حاجی محمد جان قدسی مشهدی:
عشق در مردن و در زیستن از من نبرید
غلط است این که بود گور جدا، خانه جدا
آثار طغرای مشهدی، شامل: ساقی نامه(که قریب به نه هزار بیت می شود و به شیوه ی ظهوری ترشیزی سروده است)، قصاید، قطعات و فردیّات، مثنویات، ترکیب بند، ترجیع بند، مخمس، غزلها، رباعی ها، رسایل و منشآت و رقعات. غزلها و رباعیات در حدود دوازده هزار و پانصد بیت است.
طغرا از هند- که چون برخی از دیگر شاعران ایرانی، با صفت«هند جگر خوار» از آن یاد می کند-دل آزرده می شود و می نالد:
به هند جگر خوارم افتاد کار
دلم چون نگردد ز دستش فگار؟
از کشمیر نیز چندان دل خوشی ندارد. قصیده ای در شکایت از آن دیار سروده است. غزلی هم در مذمت از کشمیر دارد و در مطلع، ساکنانش را بد گفته است:
روی کشمیری مبین، بنگر به شهر خرمش
سر به سر کشمیر خوب افتاده، غیر از آدمش
نمونه ای از اشعار و ابیات ناب طغرای مشهدی:
از تبسم لب ببند ای غنچه حال گل ببین
کز گلابش گریه دایم در قفای خنده است
-------------
نوبهار باغ هستی یک دو روزی بیش نیست
رو نمی آرد خزان هرگز به گلزار عدم
با عدم هرکس نباشد دوست ایجادش کنند
تا شود از کلفت هستی هوا دار عدم
-------------
پس ماندن از رفیقان، ننگ است بر سبکرو
بیجا نمی خروشد، سیل از قفای باران
--------------
ترک عادت از محالات است نزد اهل هوش
آسمان کی می تواند، از ستمکاری گذشت
--------------
اگر چو آینه سر تا قدم شوی همه چشم
به سوی دوست نگر، سوی خود نگاه مکن
--------------
بر نیاوردم سری از کهنه اوراق فلک
پشت دستی همچو ماه نو بر این دفتر زدم
پی نمی بردم به مقصد بی سفر کردن ز خویش
همچو آب از خود گذشتم، غوطه در گوهر زدم
------------
جرأت از اهل جنون خیزد نه از ارباب عقل
می رمد صد عاقل از جایی که یک دیوانه است
-------------
چون نگرید شیشه از کم عمری همصحبتان
چشم تا بر هم زند، جان بر لب پیمانه است
-----------
دل چه داند که خیال تو کی آمد کی شد؟
باغ را نیست خبر ز آمدن و رفتن گل
------------
ز عشق گلرخان، نه دین من برجاست نه دنیا
نصیب کس مبادا دین و دنیایی که من دارم
----------
صد ره نظاره کردم، بر هر درخت این باغ
یک مرغ شادمانی، در آشیان ندیدم
------------
کوهکن مزد گر از جوی تراشی می دید
آب در جوی نمی کرد ز چشم تر خویش
------------
من آن باغ خزان فرسوده ام در کشور هستی
که یاران در بساطم سبزه می جویند و خس دارم
------------
نمی آید ز یوسف جستجوی پیر کنعانی
پسر آن مهر کی دارد، که دنبال پدر گردد؟
-------------
همچو طفل نو سخن، یک حرف ما مربوط نیست
نزد دانایان ز گفتار غلط شرمنده ایم
--------------
چه غم کودکان را ز اندوه مادر
چو مینا کند گریه، ساغر بخندد
-------------
حیرتی دارد دلم کآخر چسان گنجیده است
وسعت آباد ستم، در تنگنای آسمان
------------
دل چسان از دختر رز، می توان بر داشتن
کآن صنم در وقت پیری از جوانی بهتر است
-------------
شادی بی غم مجوی، زآن که طرب ساز دهر
خنده به ساغر چو داد، گریه به مینا دهد
-------------
فلک در خورد بالا رفتنت می افکند پایین
به آن قدری که داری تاب پایین میل بالا کن
---------------
مایه جمعیت خاطر چسان آرم به دست
من که سودا با سر زلف پریشان کرده ام
---------------
نتوان شمرد از خود، فرزند ناخلف را
در عالم حقیقت، یعقوب یک پسر داشت
-------------
نیست از دست نکویانم زبان و دل یکی
دل به فکر دیگری، لب در سراغ دیگری است
------------
تا ابد آدم نخوردی نیم گندم از بهشت
در ازل خوردی اگر یک جو غم اولاد را
-------------
دم زدن از سوز دل در پیش بیدردان عشق
آنچنان باشد که بنوازند بیجا ساز را
--------------
نیست غیر از گریه در صندوق ابر نوبهار
گل ندانم از که دارد دستگاه خنده را؟
--------------
به روی ما چو دف از شوق می زند سیلی
گهی مادر گیتی کند نوازش ما
---------------
بس که خاموشی شعار ما بود، چون آفتاب
طشت ما از بام گردون گر بیفتد بی صداست
---------------
کس نمی بینم که خالی باشد از دیوانگی
در جنون آباد گیتی آدم عاقل کجاست؟
بیدل دهلوی، بعد از طغرای مشهدی، به احتمال زیاد، با تأسی از طغرا اینگونه می سراید:
از نفس ها ناله ی زنجیر می آید به گوش
در جنون آباد هستی، هیچ کس فرزانه نیست
--------------
سرگشتگی آرد چو وطن، جای گریز است
بیجا نَدَود سنگ فلاخن به غریبی
---------------
صراحی در بناگوش قدح سرگرم قلقل شد
چو آن مادر که هر دم طفل خود را می دهد پندی
---------------
دلا! مخواب که در کارخانه ی قسمت
صفا به آینه دادند مزد بیداری
--------------
گر دلم نالان شد از دست بتان عیبش مکن
کاوش ناحق به فریاد آورد ناقوس را
---------------
ما چو مینای شرابیم و فلک همچو قدح
روز و شب گردش او بهر نگونساری ماست
---------------
عاشق ز بوی جانان، دارد همیشه مستی
بی نشأه نیست بلبل، در شیشه تا گلاب است
--------------
بی زر نمی توان یافت جا در حریم کعبه
در خانه ی خدا هم، مفلس مکان ندارد
---------------
در مدرسه ی عشق چو من بی خبری نیست
با هر که در بحث گشودم خجلم کرد
---------------
دل برون آرم از آن سینه که غم نشناسد
دست بر دارم از آن تن که الم نشناسد
سالک پاکرو آن است که چون ریگ روان
دشت پیما شود و نقش قدم نشناسد
--------------
خنده گر بر در و دیوار جهان ریخته است
غیر دندان تأسف به لب ما نرسد
---------------
گوش دلم به هاتف مینای باده است
الهام زاهدان به سروشم نمی رسد
---------------
دل پیش تو از طعنه ی اغیار نترسد
گلچین ز خراشندگی خار نترسد
منصور چه غم دارد از آشوب خلایق
پادار محبت، ز سر دار نترسد
--------------
پرواز نیستی را، در کار نیست بالی
سیماب در پریدن، محتاج پر نباشد
---------------
سختی کش جهان را، راحت رسد ز عقبی
پاسنگ در ترازو، از هر دو سر نباشد
---------------
ای غنچه بر طراوت رخسار دل مبند
دوران گلاب را ز گل تازه می کشد
---------------
ز نهال قسمت ما، گل عیش چون زند سر؟
که خزان رسید و بویی ز بهار ما نیامد
---------------
ساغر به ذوق آنکه شود همچو پیر جام
دست طلب به دامن هر شیشه می زند
--------------
بیمار دوست به نشود از دوای غیر
یوسف علاج دیده ی یعقوب می کند
---------------
طرفه راهی است ره مرگ که با این همه خوف
هر که دیدیم در او بیخبر و تنها بود
---------------
خضر اگر در دشت قسمت همنشین با من شود
جوی آب زندگی، سرچشمه ی مردن شود
--------------
به خرابی نکشد آنچه ز حق شد آباد
خانه ی کعبه ندیدیم که ویرانه شود
---------------
نیش وطن دلم را، نوش است در غریبی
گل قدر خار داند، چون از چمن برآید
---------------
آن کس که ز دنیا برود حیف بر او نیست
حیف است بر آن کس که ز ملک عدم آید
---------------
نمی دانم کجا بگریزم از دست سیه بختی
که هر جا می روم، چون سایه از دنبال می آید
---------------
شانه روشن کرد چشمم را و زلفش تیره ساخت
آنچه دل از آشنا می خواست، از بیگانه دید
--------------
در شب وصل، نمایان شدن صبح فراق
دلخراش است، چو در زلف سیه، موی سفید
---------------
به غیر ابروی جانان ندیده ام بیتی
که هر دو مصرعش از یکدگر بود بهتر
---------------
لب تشنه ی مراد، چه خواهد ز چرخ دید؟
کام پیاله تر نشود از سبوی خشک
--------------
گاه پای گلرخان گیرم،گهی دست بتان
گر چه خود بی دست و پا همچون حنا افتاده ام
---------------
از دل صافی در این غمخانه ی زنگارگون
شاهد اندوه را آیینه دار افتاده ام
---------------
مادر ایام بی مهر است و من نازک مزاج
همچو طفل تند خو در دامن بیگانه ام
---------------
در مهد هستی ام دل چون تن دهد به آرام
زاییده مادر دهر، بر خشت اضطرابم
---------------
معنی مقصود را از لفظ یارب یافتم
آنچه از من روز گم شد در دل شب یافتم
--------------
چشم دل در بزم گیتی باز کردم چون قدح
شیشه ی افلاک را از خون لبالب یافتم
---------------
دلخوشی هرگز نمی افتد شگون بر اهل عشق
گریه کردم سالها، گر یک نفس خندان شدم
از کدامین میزبان نالم که چون مینای می
غیر خون چیزی ندیدم، هرکجا مهمان شدم
---------------
زمین یخ بندِ سردی های مهر چرخ و من کودک
به هر جا می نهم پا غیر لغزیدن نمی دانم
--------------
تسلّی بخش طفلان نیست جز نزدیکی مادر
نباشد عیب، دور از مردمک، بیتابی اشکم
---------------
در این میخانه گر صد جا مقام دلنشین باشد
مقامی بهتر از آن سوی مدهوشی نمی دانم
---------------
ز عصیان می گریزم وزعبادت می کشم تاوان
نه دنیایی، نه دینی، زاهد مردود را مانم
---------------
قطره ی چندی نصیب کام خشکم بیش نیست
چون صدف خوذ را اگر در قعر دریا افکنم
---------------
بر سرم گر افسر شاهی گذارد روزگار
چون کلاه لاله بردارم به صحرا افکنم
--------------
مرغ حقگویم
[11]، نیم منصور وش ممنون کس
خود ز هر شاخ درختی دار پیدا می کنم
---------------
من کم از شانه نیَم در ره غیرت، ز چه رو
بهر جمعیت زلف تو پریشان نشوم؟
---------------
نی ز خار این چمن غمگین، نه از گل شادمان
بی سبب چون ابر، گه در گریه گه در خنده ایم
--------------
در زمین نی رخت می بینیم، در گردون نه بخت
بندگی خواهد به این قسمت، خدا را بنده ایم
---------------
در نشاط آبادِ قسمت از صف مینا و جام
بهر دفع غم ز هر جانب سپاهی داشتیم
---------------
چون بطِ مَی، می دویم از بهر کام دیگران
عشرت افروز حریفان، محنت افزای خودیم
---------------
طغرا! مباش غافل، زین ابر خرقه آبی
پیری است سبحه بر کف، از قطره های باران
---------------
چو نی باید در این باغ فنا دایم کمر بستن
کمر تا می گشایی، بایدت بار سفر بستن
--------------
باید چو برق خنده زنان از جهان گذشت
نتوان چو ابر بر سر دنیا گریستن
---------------
با خرد گفتم که مشکل تر ز مردن چیست؟ گفت:
صحبت جمعی که نتوان همچو ایشان زیستن
---------------
دُرد مینای سپهرند همه خلق جهان
چه عجب گر نتوانند به هم صاف شدن
--------------
در اقلیم بنای خلقت آن برگشته ایامم
که شام آخر دنیا بود صبح الست من
---------------
در لباس خرّمی صد عقده می روید ز دل
سرو قامت باش، لیکن رخت زنگاری مخواه
---------------
زورق از یُمن سبکباری به ساحل می رسد
جان اگر خواهی در این دریا، گرانباری مخواه
---------------
از صدف در شیوه ی همت نژادی کم مباش
قطره ای گر می ستانی، در عوض گوهر بده
---------------
پاکان این چمن را، پیرایه ساز قسمت
چون سرو داده یک دلق، آن نیز پاره پاره
--------------
چو یاقوت از زمین هم در وطن گر پست تر باشی
از آن بهتر که در غربت به روی تخت زر باشی
---------------
خزف هم گر نیابی، شکوه از طالع مکن ای دل!
که گفتت در سراب افتاده جویای گهر باشی
---------------
رو نمی داد این قدر محنت در این مهمانسرا
میزبان گر مهربان می شد به مهمان اندکی
--------------
سختی کُنج وطن از راحت غربت به است
کی شرر گردد به پای خود ز خارا رفتنی؟
---------------
گنهی بیار با خود، به کرشمه گاه بخشش
که بَرِکرم نباشد، گنهی چو بیگناهی
---------------
در کوچه ی زنجیر به خاکم بسپارید
روزی که بمیرم ز غم سلسله مویی
---------------
حاصل دنیا و دین را مفت نستاند کسی
بس که رایج گشت در بازار ما بی حاصلی
---------------
بی وضو، دست به پیمانه ی صهبا نکنی
غسل ناکرده، نظر جانب مینا نکنی
--------------
می زند هر نفس از موج، دو صد چین به جبین
گر شوی تشنه، گذر جانب دریا نکنی
---------------
خضر، یک کس را به راه کعبه ی دل سر نداد
راهِ اصلی را به آن استاد گمراهی بگوی
---------------
بس که بر گرد تو گشتم، سر من می گردد
باید از شوق چنین گشت به قربان کسی
--------------
ز عبادت صراحی، مطلب نتیجه هرگز
چه نتیجه رو نماید، ز نماز بی وضویی
[2] - جاگیر داری: تیولداری
[5] -به فهرهنگ نویسان ناظر استف با ایهام به محمد فیروز آبادی، مولف قاموس المحیط
[6] - مولفان لغت به شعر و نثر او بسیار استناد کرده اند
[7] - منظور آصفی هروی است
[8] - منظور بابا فغانی از شعرای قرن دهم است
[9] - مراد از بلبل، آمل طلب آملی است.
[10] - مراد نظیری نیشابوری است.
[11] - مرغ حق(شباویز، شباهنگ) گونه ای جغد است و اوازش شبیه به کلمه ی«حق» است. تصور عامه به دو پا از درخت آویزان می شود و به اواز بلند، حق حق گوید(لغت نامه). مرغ شباویز، مرغی است که شبها خود را از یک پای آویزد و حق حق گوید، تا وقتی که قطره ای خون از گلوی او بچکد.(برهان قاطع). مرغ حق یک دانه گندم از مال صغیر خورده و در گلویش گیر کرده. آن قدر حق حق می گوید تا از گلویش سه چکّه خون بچکد( نیرنگستان)