سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 6 خرداد 1403
    19 ذو القعدة 1445
      Sunday 26 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        يکشنبه ۶ خرداد

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        اسب
        ارسال شده توسط

        صابرخوشبین صفت

        در تاریخ : پنجشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۴ ۰۲:۱۰
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۴۰ | نظرات : ۰

        داستان : " اسب " دو سه هفته ای می شد که به خانه ی جدیدمان ، آمدیم . خانه ی قبلی در روستا بود و خانواده ام به خاطر من که در دانشگاه قبول شده بودم ، قید زندگی در روستا را زدند و با من به شهر آمدند . خانه ی جدید ، خانه ی پدر بزرگم بود که سالها پیش به فرانسه رفت و خانه را به پدرم بخشید . پدرم ، چون علاقه ای به زندگی در شهر نداشت در روستا ماند و چون کسی در آن زندگی نمی کرد ، شکل و قیافه اش را از دست داده بود وما چند روز اول آمدنمان به ساخت و ساز و تعمیر خانه گذشت . بعد از چند روز ، همسایه ی دیوار به دیوارمان رفت و خانواده ی دیگری به جای آنها به آن خانه آمدند. یکی دو روزی گذشت و یک روز صبح که داشتم از خانه بیرون می زدم ، چشمم به دختر همسایه افتاد که در حال بیرون آمدن از خانه بود . به رسم همسایه گری به او سلام کردم و او مثل یک اسب و بدون توجه به من راهش را گرفت و رفت . به راهم ادامه دادم و به سمت دانشگاه حرکت کردم . به دانشگاه که رسیدم صحنه ی عجیبی توجهم را جلب کرد . اسب (دختر همسایه ) را دیدم که او هم در نزدیکی کلاسهای دانشگاه ایستاده است . بی توجه راهم را گرفتم که بروم که دوستم"بهنام" که او هم در نزدیکی کلاسها ایستاده بود ، صدایم کرد . ایستادم و به بهنام نگاهی کردم . خنده ای کرد و بلند بلند گفت :  استاد تحویل نمی گیری ، از وقتی که کتابت چاپ شده خیلی سر سنگین شده ای ؟ همه نگاهم کردند و اسب بی توجه ، از آنجا رفت . بعد از چند دقیقه به کلاس رفتیم ویکی یکی خود را برای استاد معرفی کردیم : فریبرز سعیدی ، رضا حسنی ، پریسا بهروزی .....که نمی دانم چه شد که سرم را برگردانم و نگاه کردم که در همین هنگام استاد صدایم کرد و گفت :  نوبت شماست و من که دستپاچه شده بودم گفتم : سینا تیموری . که استاد و تمام بچه های کلاس در حالی که با گفتن اسمم تعجب کرده بودند ، شروع به تشویقم کردند . استاد در حالی که نگاهم می کرد به نزدم آمد و گفت : سینا ، تو همان سینا تیموری معروف هستی ؟ لبخندی زدم و گفتم : نه استاد ، من سینا هستم و معروف هم نیستم و همین هستم که می بینی . کلاس تمام شد و همه از کلاس بیرون رفتند . من در همان حال بر روی صندلی نشستم و به فکر فرو رفتم ، به خودم ، کتاب شعر چاپ شده ام ، زندگی ام و اسب . آن روز گذشت و فردا صبح باز درحالی که داشتم از خانه بیرون می زدم ،چشمم به اسب افتاد . بی توجه به او ، راهم را گرفتم که بروم ولی پشیمان شدم و ایستادم . او بازهم مثل یک اسب سرش را به سمت دیگری گرفت  و رفت . چقدر مغرور و خودخواه بود و رفتارش هیچ فرقی با اسب نداشت . چند روزی گذشت و یک روز که از دانشگاه به خانه می آمدم، مادرم را دیدم که در جلوی خانه ایستاده است . خیلی سریع به سمتش رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی درحالی که خوشحال بودم ، گفتم : چه شده مادر ، نکنه عروسی داریم . در نگاهم خیره شد و گفت : آره ، با همسایه صحبت کردیم که از دخترشان خواستگاری کنیم و آنها هم قبول کردند . در همین موقع اسب هم آمد که به خانه برود . مادرم صدایش کرد و گفت :  پریسا خانم ..... و اسب بی توجه به من و مادرم در را باز کرد و به خانه رفت . با عصبانیت رو به مادرم کردم و گفتم : مادر قراره این اسب را برای من خواستگاری کنی ؟ چیزی نگفت و هر دو به خانه رفتیم . شب ، موقع شام باز بحث خواستگاری شروع شد و پدرم در حالی که خوشحال بود ، گفت :  پسرم ، قراره امشب به خواستگاری دختر آقای بهروزی ، همسایه ی دیوار به دیوارمان برویم . خنده ی تلخی کردم و گفتم : فکرش را هم نکنید و من اصلا به این دختره ی اسب خوشم نمی آید . و بلند شدم و از خانه بیرون زدم . پدر و مادرم همان شب و بدون توجه به حرفهای من ، به خانه ی بهروزی رفتند و از اسب خواستگاری کردند و جالب این که اسب به آنها جواب رد داد و آنها سرشکسته به خانه بر گشتند . از آن شب به بعد با پدر و مادرم صحبت نکردم و تصمیم گرفتم به دانشگاه نروم و برای همیشه پیش پدربزرگم ، به فرانسه بروم .  چند هفته ای را با اوقات تلخی گذراندم و بعد از گرفتن ویزای فرانسه ، خودم را برای رفتن به آنجا آماده کردم . صبح روز بعد زودتر از خواب بلند شدم و بعد از انجام دادن کارهایم ، مختصر صبحانه ای خوردم واز خانه بیرون زدم . به محض باز کردن در ، اسب را دیدم که در کنار خانه ی شان ایستاده است . با پررویی به نزدش رفتم و گفتم : من اصلا خوشم به تو نمی آید و روی دیدن تو را هم ندارم ، پدر و مادرم از طرف خودشان برای خواستگاری تو آمدند و نه از طرف من . درحالی که نگاهم می کرد ، ادامه دادم و گفتم : من تمام کارهایم را انجام داده ام و می خواهم برای همیشه از ایران بروم . و نگاهی به اسب کردم و به سمت فرودگاه حرکت کردم .   پایان   

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۶۶۹۸ در تاریخ پنجشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۴ ۰۲:۱۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0