جمعه ۷ دی
اسب
ارسال شده توسط صابرخوشبین صفت در تاریخ : پنجشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۴ ۰۲:۱۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۷۲ | نظرات : ۰
|
|
داستان : " اسب " دو سه هفته ای می شد که به خانه ی جدیدمان ، آمدیم . خانه ی قبلی در روستا بود و خانواده ام به خاطر من که در دانشگاه قبول شده بودم ، قید زندگی در روستا را زدند و با من به شهر آمدند . خانه ی جدید ، خانه ی پدر بزرگم بود که سالها پیش به فرانسه رفت و خانه را به پدرم بخشید . پدرم ، چون علاقه ای به زندگی در شهر نداشت در روستا ماند و چون کسی در آن زندگی نمی کرد ، شکل و قیافه اش را از دست داده بود وما چند روز اول آمدنمان به ساخت و ساز و تعمیر خانه گذشت . بعد از چند روز ، همسایه ی دیوار به دیوارمان رفت و خانواده ی دیگری به جای آنها به آن خانه آمدند. یکی دو روزی گذشت و یک روز صبح که داشتم از خانه بیرون می زدم ، چشمم به دختر همسایه افتاد که در حال بیرون آمدن از خانه بود . به رسم همسایه گری به او سلام کردم و او مثل یک اسب و بدون توجه به من راهش را گرفت و رفت . به راهم ادامه دادم و به سمت دانشگاه حرکت کردم . به دانشگاه که رسیدم صحنه ی عجیبی توجهم را جلب کرد . اسب (دختر همسایه ) را دیدم که او هم در نزدیکی کلاسهای دانشگاه ایستاده است . بی توجه راهم را گرفتم که بروم که دوستم"بهنام" که او هم در نزدیکی کلاسها ایستاده بود ، صدایم کرد . ایستادم و به بهنام نگاهی کردم . خنده ای کرد و بلند بلند گفت : استاد تحویل نمی گیری ، از وقتی که کتابت چاپ شده خیلی سر سنگین شده ای ؟ همه نگاهم کردند و اسب بی توجه ، از آنجا رفت . بعد از چند دقیقه به کلاس رفتیم ویکی یکی خود را برای استاد معرفی کردیم : فریبرز سعیدی ، رضا حسنی ، پریسا بهروزی .....که نمی دانم چه شد که سرم را برگردانم و نگاه کردم که در همین هنگام استاد صدایم کرد و گفت : نوبت شماست و من که دستپاچه شده بودم گفتم : سینا تیموری . که استاد و تمام بچه های کلاس در حالی که با گفتن اسمم تعجب کرده بودند ، شروع به تشویقم کردند . استاد در حالی که نگاهم می کرد به نزدم آمد و گفت : سینا ، تو همان سینا تیموری معروف هستی ؟ لبخندی زدم و گفتم : نه استاد ، من سینا هستم و معروف هم نیستم و همین هستم که می بینی . کلاس تمام شد و همه از کلاس بیرون رفتند . من در همان حال بر روی صندلی نشستم و به فکر فرو رفتم ، به خودم ، کتاب شعر چاپ شده ام ، زندگی ام و اسب . آن روز گذشت و فردا صبح باز درحالی که داشتم از خانه بیرون می زدم ،چشمم به اسب افتاد . بی توجه به او ، راهم را گرفتم که بروم ولی پشیمان شدم و ایستادم . او بازهم مثل یک اسب سرش را به سمت دیگری گرفت و رفت . چقدر مغرور و خودخواه بود و رفتارش هیچ فرقی با اسب نداشت . چند روزی گذشت و یک روز که از دانشگاه به خانه می آمدم، مادرم را دیدم که در جلوی خانه ایستاده است . خیلی سریع به سمتش رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی درحالی که خوشحال بودم ، گفتم : چه شده مادر ، نکنه عروسی داریم . در نگاهم خیره شد و گفت : آره ، با همسایه صحبت کردیم که از دخترشان خواستگاری کنیم و آنها هم قبول کردند . در همین موقع اسب هم آمد که به خانه برود . مادرم صدایش کرد و گفت : پریسا خانم ..... و اسب بی توجه به من و مادرم در را باز کرد و به خانه رفت . با عصبانیت رو به مادرم کردم و گفتم : مادر قراره این اسب را برای من خواستگاری کنی ؟ چیزی نگفت و هر دو به خانه رفتیم . شب ، موقع شام باز بحث خواستگاری شروع شد و پدرم در حالی که خوشحال بود ، گفت : پسرم ، قراره امشب به خواستگاری دختر آقای بهروزی ، همسایه ی دیوار به دیوارمان برویم . خنده ی تلخی کردم و گفتم : فکرش را هم نکنید و من اصلا به این دختره ی اسب خوشم نمی آید . و بلند شدم و از خانه بیرون زدم . پدر و مادرم همان شب و بدون توجه به حرفهای من ، به خانه ی بهروزی رفتند و از اسب خواستگاری کردند و جالب این که اسب به آنها جواب رد داد و آنها سرشکسته به خانه بر گشتند . از آن شب به بعد با پدر و مادرم صحبت نکردم و تصمیم گرفتم به دانشگاه نروم و برای همیشه پیش پدربزرگم ، به فرانسه بروم . چند هفته ای را با اوقات تلخی گذراندم و بعد از گرفتن ویزای فرانسه ، خودم را برای رفتن به آنجا آماده کردم . صبح روز بعد زودتر از خواب بلند شدم و بعد از انجام دادن کارهایم ، مختصر صبحانه ای خوردم واز خانه بیرون زدم . به محض باز کردن در ، اسب را دیدم که در کنار خانه ی شان ایستاده است . با پررویی به نزدش رفتم و گفتم : من اصلا خوشم به تو نمی آید و روی دیدن تو را هم ندارم ، پدر و مادرم از طرف خودشان برای خواستگاری تو آمدند و نه از طرف من . درحالی که نگاهم می کرد ، ادامه دادم و گفتم : من تمام کارهایم را انجام داده ام و می خواهم برای همیشه از ایران بروم . و نگاهی به اسب کردم و به سمت فرودگاه حرکت کردم . پایان
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۶۶۹۸ در تاریخ پنجشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۴ ۰۲:۱۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید