اینک منم و رقص اتش,درگوشه اتاق محقرم,,بر صندلی چوبی و شکسته ای که صدای فرو ریختنش سکوتم را درهم میشکند,چشمان تب زده ام را میبندم,,درکشمکش ارزوهای برخاک مانده دربدرم,درمیان هزار ناکامی دربدر و مرده در سبنه محزونم,,او را میبینم که سوار بر اسب هزار کاکل خوشبختی از کنارم میگذرد,,در خیال شیرین خود,اسیمه دامان او را گرفتم,ناله کنان,بر سروصورت خود میکوبیدم,,گریه امانم نمیداد,,دوستش داشتم,زندگیم را,غرورم ,همه و همه را به پایش داده بودم,,جز سپیدی مویی پریشان و قلبی در خون نشسته,یادگاری از او نداشتم,,,فریاد زدم;اخر زمانی من فرهادت بودم,هزار بیستون ارزویم را با تیشه امیدت ویران کردم,,من گریه میکردم و او میخندید,,,اخر بی انصاف لااقل بگو گناهم چه بود,که سنگ گور بی نشانی را بر سینه جوانیم نهادی,,همچنان میگفتم و ضجه میزدم که دامانش را از دستان نحیفم کشید و گفت;ساده دل,گناه از تو نیست,از مشت توست,,این را گفت و خندان رفت,,,مشتم را باز کردم,,شرافتم را دیدم که سرافراز پینه های دست لرزانم را نوازش میدا د,,,قطره ای سرشک ره گمکرده از گوشه چشم مبهوتم رویایم را بهم زد,,,من بودم و اتش رقصان شومینه اتاق من,,,دریافتم که,,هنوز تنهایم سکو میشکند,,چشمان خوا