جمعه ۲۵ آبان
فضای مرده قسمت دوم
ارسال شده توسط بنجامین بتا در تاریخ : يکشنبه ۸ آذر ۱۳۹۴ ۰۳:۲۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۱۳ | نظرات : ۰
|
|
درود دوستان
این داستان من بالغ بر 50 قسمت هست تا جایی که وقت کنم توی اینجا میزارم که بخونیدش
فضای مرده شروع قسمت دوم همین که از دستای پیر زن نجات پیدا کردم پشت سرم نگاه کردم هیچ کس نبود،پس کی من را نجات داده بود؟! صدای نوزاد میومد انگاری یک بچه از یه چیزی ترسیده بود،جیغ میزد من سراسرسیمه صدا را دونبال کردم به یک کلبه رسیدم،یک کلبه خیلی قدیمی چوبی پشت پنجره یک فانوس بود،از دودکش کلبه دود میومد بیرون من خودم را به پشت در رسوندم دیدم که در بازه فریاد زدم اهای کسی اونجا هست؟! اما هیچ جوابی نیومد در را باز کردم و توی کلبه رفتم هوای اونجا گرم بود و شومینه پر از هیزوم بود کنار اون یک مقدار هیزوم تازه بود و یک گالون نفت و یک بسته کبریت کنار شومینه یک صندلی کهنه چوبی بود ،روبروی صندلی گهواره بچه قرار داشت،اونجا یک بچه داشت گریه میکرد منم بقلش کردم تنش خیلی داغ بود البته شایدم تن من خیلی سرد بود. وقتی بقلش کردم گریه اش قطع شد بعدش توی بقلم خوابش برد اروم گذاشتمش توی گهواره خیلی خسته بودم اونجا هم گرم بود روی صندلی کنار شومینه نشستم صندلی تکونش دادم و ارم خوابیدم. وقتی بیدار شدم هوا روشن شده بودیک نفر روم پتو انداخته بود و توی گهواره هیچ بچه ای نبود، روی میز صبحانه بود یک صبحانه نسبتا ساده یکم تخم مرغ و عسل و کره و پنیر و نون منم از شدت گشنگی یه راست رفتم سراغش و شروع کردم به خوردن مشغول خوردن بودم که یکی در کلبه را زد من ترسیده بودم. از شدت ترس میخواستم مخفی بشم اما هیچ راه فراری نبود پس رفتم و در باز کردم یک پیر مرد با ریشهای بلند و کلاه مشکی با یک جلیقه کهنه جلوم ایستاده بود چهره مهربونی داشت بهم گفت نگار کجاست؟!تو کی هستی؟!اینجا چیکار میکنی؟! من مونده بودم چی بگم،یهو از اون دور یک خانوم امد روی دوشش یک بچه بود و توی دستاش دوتا کوزه اب،نفس نفس میزد و حسابی خسته شده بود،رو به پیر مرد کرد گفت سلام کد خدا،کد خدا سلام کرد گفت این پسره کیه؟!دخترک گفت این دوست منه امده اینجا تا از روستای ما دیدن کنه،کد خدا یک نگاه بهم کرد گفت پس چرا چیزی نمیگی پسر خیلی خوش امدی به روستای ما اینجا بهت خوش میگذره. بعد رو کرد به دختر گفت بیا دخترم اینم نامه از طرف شوهرت دیشب به دستم رسید اوردمش که بخونی،دخترک با خوشحالی نامه را گرفت بعد از کد خدا خداحافظی کرد من جلوی در ایستاده بودم گفت برو تو پسر منتظر چی هستی من رفتم و در را بست. نویسنده بنیامین بتا پایان قسمت دوم
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۶۳۷۵ در تاریخ يکشنبه ۸ آذر ۱۳۹۴ ۰۳:۲۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید