سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 28 ارديبهشت 1403
  • روز بزرگداشت حكيم عمر خيام
10 ذو القعدة 1445
    Friday 17 May 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      جمعه ۲۸ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      میگرن عشق/داستان دنباله دار/قسمت اول
      ارسال شده توسط

      سعید مطوری (مهرگان)

      در تاریخ : چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۹ ۱۲:۲۲
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۵۶۵ | نظرات : ۳

      يا لطيف                                                

         

                                                        ميگرن عشق  

         

      (1)  

      صبحي دل انگيز و بهاري،در شهري بنام رامسر از استان گيلان ،آغاز شده بود...که نويد روزي پر از شور و نشاط را به اهالي مي داد.  

      پسري شاد وپر شور با قدي بلند وچشماني قهوي اي وجذاب به نام مجيد در حال رفتن به سمت دانشگاه بود ،منزل مجيد تا دانشگاه زياد فاصله نداشت واو اين مسير را هميشه پياده مي رفت در كنار خيابان به رديف درخت نارنج كاشته بودند با عطر بهار نارنج كه تمام فضا را پر كرده بود، گلهاي بهار نارنج مقداري زير درخت ريخته بود ،مجيد با عطر بهار نارنج سرمست قدم مي زد ومانند هميشه  دستي برد ومقداري از گلهاي بهار نارنج  را در جيب پيراهنش ريخت.  

      مجيد عادت داشت حتي در حال حركت دست به قلم باشد وبنويسد ،گاهي شعر وداستان ويا خاطره،او عاشق نوشتن بود، در حال نوشتن  به شخصي برخورد كرد وتا به خودش آمد ديد  تمام كتابهاي آن شخص بر روي زمين ريخته است،روي زمين نشست ومشغول جمع اوري كتابها شد و گفت :آهاي آقا پاتو از روي كتاب بردار.  

         

       ولي رهگذران وبوق ما شين هاي درحا ل حركت شوغي خيابان را بيشتر كرده بود،مجيددر حالي كه مرتب ميگفت:  

      - ببخشيد .ببخشيد  

      كتابها را جمع كرد  وسرش را بلند كرد كه كتابها را به صاحبش بدهد با چهره ي زيباي دختري سفيد روي با چشماني سبز كه از شرم وعصبانيت سرخ شده به مجيد نگاه ميكرد،روبرو شد،مجيد  يكباره دلش فرو ريخت وبا لكنت زبان گفت :  

      -بببخشيد خخخانم .  

      زبانش چون كوهي سنگين شد،دختر به سرعت كتابها را از مجيد گرفت  به راهش ادامه داد كمي جلو رفت برگشت ونگاهي به مجيد كه چون مجسمه خشكش زده بود ،انداخت وهمين نگاه تولد عشقي در دل مجيد شد. مجيد عشق را در فيلم ها وداستان ها ديده وشنيده بود فكر نمي كرد خود روزي گرفتار آن شود آن هم به اين شكل ساده،عوارض عشق شروع شد تن تبدار اول فكرميكرد مريض شده قرص استامينوفن خورد ولي فايده اي نداشت ميخواست پاشويه كند خود را، تنش مثل يخ سرد بود تعجب كرد وبا خود گفت : اين همه آتشه درون و اين تن يخ زده!!!  

         

      مجيد فردا به خيابان  شكوفه رفت همان خيابان عشق  او در مسير ديگر نه چشمانش بهارنارنجي مي ديد ونه بوي در مشامش مي فهميد تمام هواسش در چشمانش جمع شده بود تا آن دختر را ببيند چند روزي گذشت ولي خبري از دختر نشد و مجيد پيش خود فكر كرد شايد او يك پري بوده است وشروع كرد زمزمه ي شعري با صداي سوزناك:  

      تو اي پري كجايي/چرا رخ نمي نمايي/از آن بهشت پنهان/دري نمي گشايي  

      سوزدل اشك شد و درچشمانش جاري وچقدر گرم وسوزناك بود به راستي اشك عشق هم با ديگر اشك ها فرق مي كرد،مجيد سرش پايين بود كسي اشك هايش را نبيند،صدايي شنيد كه مي گفت :  

      - آهاي آقا پسرمواظب باش به من نخوري ،هنوز جاي تنه ات درد ميكنه .  

      مجيد سرش را بلند كرد و درچشمانش اشك آلود آن دختر را سوار بر امواج اشكش ديد.كه به او لبخند مي زد،و دوست داشت از سوز اشک هايش با او سخن بگويداما خودش نمي دانست چرا فقط کلمه اي گفت:  

      - ببخشيد...  

       دختر دور شد مجيد به دنبال او رفت البته با فاصله اي زياد، قلبش بي محابا مي زد و انتظار ميکشيد تا ببيند دختر درب کدام خانه را خواهد زد؟!  

      دختر درب خانه اي  با سقف شيرواني نارنجي رنگ و درب ورودي آن سبز خوش رنگي داشت،ايستاد وكليد را در قلف آن چرخاند و وارد آن شد.  

      مجيد همچون فاتحي پيروزمند فرياد شادي سر داد ، او آنقدر در آن کوچه قدم زد وعطر دل انگيز محبوبش را با مشامش بوييد...که گذر زمان را احساس نکردوحالا شب فرا رسيده بود...  

      شبي که با تمام شب ها متفاوت بود  ،شبي زيبا با مهتابي پر فروغ تر و ستارگاني درخشنده تر  

      زيبايي مهتاب آن شب ،او را به ياد زيبايي چهره ي معشوقش انداخت و احساسش سطر به سطر شعري شد و بر زبان جاري گشت...  

      بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم  

      همه تن چشم شدم و خيره به دنبال تو گشتم  

      شوق ديدار تو لبريز شد زجام وجودم  

      شدم آن عاشق ديوانه كه بودم  

      مجيدعاشق شده بود وديوانه اگر ديوانه نبود به جاي خانه شان به خانه عمويش نمي رفت ودر نمي زد،پسر عمويش رضا  با قدي بلند وهيجده ساله بود او در تيم واليبال مدرسه كاپيتان بود، گفت:  

      -  مجيد اين وقت شب از كجا مي آيي؟!!!پسر خيلي شجاع شدي،وشبگردي ميكني،ببينم جني شايد وشبيه مجيد،نه پاهاتم كه سم نداره وشبيه انسانه،بابا اي ول آقا مجيد خودمونه  

      مجيد را بقل گرفت و بوسيد ،مجيد مات ومبهوت ميديد و مي شنيد ولبخند مي زدمجيد گفت:  

      - رضا با عمو وزن عمو آمد ي خانه ي ما؟  

      يكباره رضا چون بمبي تركيد و چنان خنده اي كرد ودلش را گرفت ونشست  

      با خنده گفت :  

      - پسر عاشق شدي ،اينجا خانه ي ماست ،مجيد جان خانه شما چند كوچه بالاتره  

      ميخواي ببرمت.  

      رضا همچنان ميخنديد ،مجيد تازه متوجه شده بود چه اشتباهي كرده است ، گفت:  

      - خواستم سركارت بذارم.  

      رضا گفت :  

      - فكر كنم خودت بيشتر سركار باشي.  

       پدر رضا با چشماني درشت وهيكلي چاق با صداي بلند گفت:  

      -رضا كيه دم در ؟چارلي چاپلينه اينقدر ميخندي؟  

      رضا با صداي بلند جواب داد:  

      - نه پدر پسر عمو مجيد اومده  

         

      مجيد گفت :-  

      سلام عمو جون خوبي؟زن عمو خوبه؟  

       -آره خوبيم بيا بالا پسر دلم برات خيلي تنگ شده  

      - وقتي ديگه مزاحم مي شم فعلا با اجازه  بروم  

      مجيدزود خدا حافظي كرد ورفت .  

      پدر به رضا گفت:  

      -  ندونستي چكار داشت ؟  

      - نميدونم  

       ونيش خندي زد پدر گفت:  

      - نيشتو ببند.  

      مجيد به خانه رسيد،مادرش نگران و چادرش را دور كمرش بسته بود ودستمالش را محكم از پشت سر بسته  بود وبا هيكلي چاق دستانش را پشت كمرش گذاشته بود مرتب قد مي زد در كنار ديورا آجري خانه ،تا مجيد را ديد با گريه گفت:  

      -پسر دلم هزار راه رفت كجا بودي؟!!!  

      -سر راه رفتم خونه ي عمو  

      -ولي من زنگ زدم اونجا نبودي!!!  

      -مادر نرفتم داخل  خونه حالا اومدم  

      به سرعت با نگاه متعجب مادر به طرف اطاقش رفت،مرجان خواهر كوچكتر از خود مجيد با قدي كوتاه وموهايي كه معلوم نبود صاف است ويا فر گفت:  

      - مادر مجيد بود؟  

      مادر گفت :  

      - مجيد بود ولي نه اون مجيد هميشگي!!!...  

         


      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۶۱ در تاریخ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۹ ۱۲:۲۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
      ۰ شاعر این مطلب را خوانده اند

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0