سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 1 آذر 1403
    20 جمادى الأولى 1446
      Thursday 21 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        پنجشنبه ۱ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        سه نقطه !
        ارسال شده توسط

        بتول عباسی

        در تاریخ : دوشنبه ۱ تير ۱۳۹۴ ۰۳:۱۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۳۹ | نظرات : ۸

        نشست درست رو به روم . گفت: « من قصد دارم با شما آشنا و دوست باشم.»
        جا خوردم. هرگز هم را ندیده بودیم.
        «چرا؟»
        «چون تنها هستم. تنهای تنها.»
        «چرا من؟»
        « چون امروز تصمیم گرفتم با یک نفر حرف بزنم. خیلی فکر کردم تا این تصمیم را گرفتم. امروز شما اینجا هستید و من هم هستم. حس می‌کنم شما هم تنها هستید.»
        « اما من ...»
        «اما ... نگویید ... نه اسم‌تان را می‌پرسم و نه هیچ‌چیزی از گذشته‌تان. شما هم از گذشته من نپرسید. »
        « پس از چی حرف بزنیم؟»
        « از آینده. امروز و آینده. این برای روزهای باقی‌مانده‌ی ما کافی‌ست.»
        «لااقل شغل تون ...»
        « از امروز و این لحظه شغلم .... است. شما چی؟ از امروز چه‌کار خواهید کرد؟»
        « کاری که دیروز انجام می‌دادم رو ادامه خواهم داد. من ...»
        «من پول زیادی ندارم. می‌توانم روزی یک فنجان قهوه مهمان‌تان کنم. کافی هست؟»
        « هوم... یک فنجان قهوه ...خب راستش...»
        «شما قهوه با شکر می‌خورید یا تلخ؟»
        « با شکر...»
        « من تلخ...فردا ساعت چند شما را ببینم؟»
        « هوم... من...راستش...»
        «سه...چهار بعدازظهر یا ...نه صبح... اصلاً هشت صبح. با هم قدم می‌زنیم . بعد هم قهوه صبح را با هم می‌خوریم.»
        « خوب... من صبح‌ها سر کار هستم. هفت صبح باید کارت بزنم. در ضمن...»
        « پس چهار بعدازظهر. چهار کنار...چهار کنار پل...کنار اون پله‌برقی. پایینش. همان پله‌های بالارو. کنار پله اول می‌ایستم. دیر نکنید. من از انتظار متنفرم. گل... گل دوست دارید؟ من می‌توانم هر روز یک شاخه گل به شما هدیه بدم. سرخ یا صورتی... انتخاب رنگ با شما... شما گل صورتی دوست دارید یا سرخ...»
        «من گل سرخ دوست دارم ولی...»
        « فکرش را بکنید ... هر روز یک شاخه گل سرخ...حدس می‌زنم بگذارید توی گلدان و خشک کنید و نگه دارید.... گلدان دارید؟ گلدان سفالی...آبی یا سبز....حتماً دارید.  شما هم در عوض لباس روشن بپوشید... مثلاً سرخ...سفید هم دوست دارم...ناخن‌هاتون رو هم رنگ کنید...مثل ... مثل همین که حالا کردید... همین خیلی خوبه. البته من اهمیت خاصی به این چیزها نمی‌دم. شما را همین‌طور که هستید انتخاب کردم. همین‌طور. صادقانه بگم هنوز مطمئن نیستم عاشق‌تان شده باشم، اما ... اما حس خیلی خوبی دارم. حس زندگی دوباره. امروز حس می‌کنم هوا خوبه. همه چیز خوبه. شما هم حس می‌کنید هوا خوبه؟»
        «بله. هوا خیلی خوبه.»
        « باران بیاد بهتر هم می‌شه. شاید فردا باران بیاد. باید چتر برداریم. البته من روی اولین پله می‌ایستم. خیس می‌شم؟...مهم نیست. دوست دارم با هم بالا بریم. من موی زیادی ندارم که نگران خیس شدن و ژولیدگی‌اش باشم... لباسام هم نو نیست... شما چی؟ چتر دارید؟»
        «دارم.»
        « خیلی خوبه... خوشحالم. پس خرج اضافی به شما تحمیل نمی‌کنم. دوست ندارم زحمتی ایجاد کنم. من آدم آزاردهنده‌ای نیستم. عشق را  بدون آزار و انتظار دوست دارم. ساعت چهار کنار پله اول پله‌برقی با یک شاخه گل سرخ منتظر هستم. دست هم را می‌گیریم و بالا می‌رویم. بعد توی همین کافه قهوه می‌نوشیم. روزهای بعد هم همین‌طور... یک هفته بعد کسل‌کننده نخواهد بود؟ نظر شما چیه؟»
        « راستش...»
        « نگید که باید لباسهای متنوع بپوشم. من لباس‌های زیادی ندارم. البته یک دست لباس دیگه هم دارم. پیراهنم زیاد نو نیست اما رنگ خوبی داره.  هفته‌ی بعد آن را می‌پوشم. و بعدش... بعدش با یک شاخه گل کنار اولین پله هر روز ساعت چهار... قول نمی‌دم . چون ممکنه کسل‌کننده باشه این تکرار...بعداز یک ماه... شما چی فکر می‌کنید؟»
        « خوب ممکنه... بله ممکنه...»
        « حتماً... حتماً خسته‌کننده خواهد شد. قهوه نوشیدن...حرف هامون... حتی حرف هامون ممکنه تکراری باشه.  لباسامون. نگاه‌مون. رنگ لاک شما. یا این پله برقی. فکرش رو بکنید... چند ماه بعد... ممکنه از پله‌برقی متنفر بشیم. یا... از رنگ پیراهن من. یا از رنگ چشمای هم. یا از همین قهوه. و این پسر کافه‌چی با یقه‌باز  اون گردن بندش. از بوی لجن کنار پل. یا... از ممکنه ... ببخشید که صادقانه میگم از ساق پای کج شما یا همین جای بخیه روی پیشانی تون . این‌ها همه هست. چند ماه بعد شاید شما از پرحرفی من خسته بشین. نظرتون چیه؟»
        « راستش...»
        « بله می‌فهمم. شما هم همین حس رو دارید... مطمئن نیستید... به این که عشقی هست مطمئن نیستید...ما باید تمامش کنیم...تا مطمئن نشدیم نباید وارد این موضوع بشیم....تا وقتی شک داریم...نه ... درست نیست...
        مرد از جا بلند می‌شود. با  بغض و  بی خداحافظی دور می‌شود. زن روی صندلی میخکوب شده  و با نگاه مرد را دنبال می‌کند.
         
         
        نشست درست رو به روم . گفت: « من قصد دارم با شما آشنا و دوست باشم.»
        جا خوردم. هرگز هم را ندیده بودیم.
        «چرا؟»
        «چون تنها هستم. تنهای تنها.»
        «چرا من؟»
        « چون امروز تصمیم گرفتم با یک نفر حرف بزنم. خیلی فکر کردم تا این تصمیم را گرفتم. امروز شما اینجا هستید و من هم هستم. حس می‌کنم شما هم تنها هستید.»
        « اما من ...»
        «اما ... نگویید ... نه اسم‌تان را می‌پرسم و نه هیچ‌چیزی از گذشته‌تان. شما هم از گذشته من نپرسید. »
        « پس از چی حرف بزنیم؟»
        « از آینده. امروز و آینده. این برای روزهای باقی‌مانده‌ی ما کافی‌ست.»
        «لااقل شغل تون ...»
        « از امروز و این لحظه شغلم .... است. شما چی؟ از امروز چه‌کار خواهید کرد؟»
        « کاری که دیروز انجام می‌دادم رو ادامه خواهم داد. من ...»
        «من پول زیادی ندارم. می‌توانم روزی یک فنجان قهوه مهمان‌تان کنم. کافی هست؟»
        « هوم... یک فنجان قهوه ...خب راستش...»
        «شما قهوه با شکر می‌خورید یا تلخ؟»
        « با شکر...»
        « من تلخ...فردا ساعت چند شما را ببینم؟»
        « هوم... من...راستش...»
        «سه...چهار بعدازظهر یا ...نه صبح... اصلاً هشت صبح. با هم قدم می‌زنیم . بعد هم قهوه صبح را با هم می‌خوریم.»
        « خوب... من صبح‌ها سر کار هستم. هفت صبح باید کارت بزنم. در ضمن...»
        « پس چهار بعدازظهر. چهار کنار...چهار کنار پل...کنار اون پله‌برقی. پایینش. همان پله‌های بالارو. کنار پله اول می‌ایستم. دیر نکنید. من از انتظار متنفرم. گل... گل دوست دارید؟ من می‌توانم هر روز یک شاخه گل به شما هدیه بدم. سرخ یا صورتی... انتخاب رنگ با شما... شما گل صورتی دوست دارید یا سرخ...»
        «من گل سرخ دوست دارم ولی...»
        « فکرش را بکنید ... هر روز یک شاخه گل سرخ...حدس می‌زنم بگذارید توی گلدان و خشک کنید و نگه دارید.... گلدان دارید؟ گلدان سفالی...آبی یا سبز....حتماً دارید.  شما هم در عوض لباس روشن بپوشید... مثلاً سرخ...سفید هم دوست دارم...ناخن‌هاتون رو هم رنگ کنید...مثل ... مثل همین که حالا کردید... همین خیلی خوبه. البته من اهمیت خاصی به این چیزها نمی‌دم. شما را همین‌طور که هستید انتخاب کردم. همین‌طور. صادقانه بگم هنوز مطمئن نیستم عاشق‌تان شده باشم، اما ... اما حس خیلی خوبی دارم. حس زندگی دوباره. امروز حس می‌کنم هوا خوبه. همه چیز خوبه. شما هم حس می‌کنید هوا خوبه؟»
        «بله. هوا خیلی خوبه.»
        « باران بیاد بهتر هم می‌شه. شاید فردا باران بیاد. باید چتر برداریم. البته من روی اولین پله می‌ایستم. خیس می‌شم؟...مهم نیست. دوست دارم با هم بالا بریم. من موی زیادی ندارم که نگران خیس شدن و ژولیدگی‌اش باشم... لباسام هم نو نیست... شما چی؟ چتر دارید؟»
        «دارم.»
        « خیلی خوبه... خوشحالم. پس خرج اضافی به شما تحمیل نمی‌کنم. دوست ندارم زحمتی ایجاد کنم. من آدم آزاردهنده‌ای نیستم. عشق را  بدون آزار و انتظار دوست دارم. ساعت چهار کنار پله اول پله‌برقی با یک شاخه گل سرخ منتظر هستم. دست هم را می‌گیریم و بالا می‌رویم. بعد توی همین کافه قهوه می‌نوشیم. روزهای بعد هم همین‌طور... یک هفته بعد کسل‌کننده نخواهد بود؟ نظر شما چیه؟»
        « راستش...»
        « نگید که باید لباسهای متنوع بپوشم. من لباس‌های زیادی ندارم. البته یک دست لباس دیگه هم دارم. پیراهنم زیاد نو نیست اما رنگ خوبی داره.  هفته‌ی بعد آن را می‌پوشم. و بعدش... بعدش با یک شاخه گل کنار اولین پله هر روز ساعت چهار... قول نمی‌دم . چون ممکنه کسل‌کننده باشه این تکرار...بعداز یک ماه... شما چی فکر می‌کنید؟»
        « خوب ممکنه... بله ممکنه...»
        « حتماً... حتماً خسته‌کننده خواهد شد. قهوه نوشیدن...حرف هامون... حتی حرف هامون ممکنه تکراری باشه.  لباسامون. نگاه‌مون. رنگ لاک شما. یا این پله برقی. فکرش رو بکنید... چند ماه بعد... ممکنه از پله‌برقی متنفر بشیم. یا... از رنگ پیراهن من. یا از رنگ چشمای هم. یا از همین قهوه. و این پسر کافه‌چی با یقه‌باز  اون گردن بندش. از بوی لجن کنار پل. یا... از ممکنه ... ببخشید که صادقانه میگم از ساق پای کج شما یا همین جای بخیه روی پیشانی تون . این‌ها همه هست. چند ماه بعد شاید شما از پرحرفی من خسته بشین. نظرتون چیه؟»
        « راستش...»
        « بله می‌فهمم. شما هم همین حس رو دارید... مطمئن نیستید... به این که عشقی هست مطمئن نیستید...ما باید تمامش کنیم...تا مطمئن نشدیم نباید وارد این موضوع بشیم....تا وقتی شک داریم...نه ... درست نیست...
        مرد از جا بلند می‌شود. با  بغض و  بی خداحافظی دور می‌شود. زن روی صندلی میخکوب شده  و با نگاه مرد را دنبال می‌کند.
         
         
        نشست درست رو به روم . گفت: « من قصد دارم با شما آشنا و دوست باشم.»
        جا خوردم. هرگز هم را ندیده بودیم.
        «چرا؟»
        «چون تنها هستم. تنهای تنها.»
        «چرا من؟»
        « چون امروز تصمیم گرفتم با یک نفر حرف بزنم. خیلی فکر کردم تا این تصمیم را گرفتم. امروز شما اینجا هستید و من هم هستم. حس می‌کنم شما هم تنها هستید.»
        « اما من ...»
        «اما ... نگویید ... نه اسم‌تان را می‌پرسم و نه هیچ‌چیزی از گذشته‌تان. شما هم از گذشته من نپرسید. »
        « پس از چی حرف بزنیم؟»
        « از آینده. امروز و آینده. این برای روزهای باقی‌مانده‌ی ما کافی‌ست.»
        «لااقل شغل تون ...»
        « از امروز و این لحظه شغلم .... است. شما چی؟ از امروز چه‌کار خواهید کرد؟»
        « کاری که دیروز انجام می‌دادم رو ادامه خواهم داد. من ...»
        «من پول زیادی ندارم. می‌توانم روزی یک فنجان قهوه مهمان‌تان کنم. کافی هست؟»
        « هوم... یک فنجان قهوه ...خب راستش...»
        «شما قهوه با شکر می‌خورید یا تلخ؟»
        « با شکر...»
        « من تلخ...فردا ساعت چند شما را ببینم؟»
        « هوم... من...راستش...»
        «سه...چهار بعدازظهر یا ...نه صبح... اصلاً هشت صبح. با هم قدم می‌زنیم . بعد هم قهوه صبح را با هم می‌خوریم.»
        « خوب... من صبح‌ها سر کار هستم. هفت صبح باید کارت بزنم. در ضمن...»
        « پس چهار بعدازظهر. چهار کنار...چهار کنار پل...کنار اون پله‌برقی. پایینش. همان پله‌های بالارو. کنار پله اول می‌ایستم. دیر نکنید. من از انتظار متنفرم. گل... گل دوست دارید؟ من می‌توانم هر روز یک شاخه گل به شما هدیه بدم. سرخ یا صورتی... انتخاب رنگ با شما... شما گل صورتی دوست دارید یا سرخ...»
        «من گل سرخ دوست دارم ولی...»
        « فکرش را بکنید ... هر روز یک شاخه گل سرخ...حدس می‌زنم بگذارید توی گلدان و خشک کنید و نگه دارید.... گلدان دارید؟ گلدان سفالی...آبی یا سبز....حتماً دارید.  شما هم در عوض لباس روشن بپوشید... مثلاً سرخ...سفید هم دوست دارم...ناخن‌هاتون رو هم رنگ کنید...مثل ... مثل همین که حالا کردید... همین خیلی خوبه. البته من اهمیت خاصی به این چیزها نمی‌دم. شما را همین‌طور که هستید انتخاب کردم. همین‌طور. صادقانه بگم هنوز مطمئن نیستم عاشق‌تان شده باشم، اما ... اما حس خیلی خوبی دارم. حس زندگی دوباره. امروز حس می‌کنم هوا خوبه. همه چیز خوبه. شما هم حس می‌کنید هوا خوبه؟»
        «بله. هوا خیلی خوبه.»
        « باران بیاد بهتر هم می‌شه. شاید فردا باران بیاد. باید چتر برداریم. البته من روی اولین پله می‌ایستم. خیس می‌شم؟...مهم نیست. دوست دارم با هم بالا بریم. من موی زیادی ندارم که نگران خیس شدن و ژولیدگی‌اش باشم... لباسام هم نو نیست... شما چی؟ چتر دارید؟»
        «دارم.»
        « خیلی خوبه... خوشحالم. پس خرج اضافی به شما تحمیل نمی‌کنم. دوست ندارم زحمتی ایجاد کنم. من آدم آزاردهنده‌ای نیستم. عشق را  بدون آزار و انتظار دوست دارم. ساعت چهار کنار پله اول پله‌برقی با یک شاخه گل سرخ منتظر هستم. دست هم را می‌گیریم و بالا می‌رویم. بعد توی همین کافه قهوه می‌نوشیم. روزهای بعد هم همین‌طور... یک هفته بعد کسل‌کننده نخواهد بود؟ نظر شما چیه؟»
        « راستش...»
        « نگید که باید لباسهای متنوع بپوشم. من لباس‌های زیادی ندارم. البته یک دست لباس دیگه هم دارم. پیراهنم زیاد نو نیست اما رنگ خوبی داره.  هفته‌ی بعد آن را می‌پوشم. و بعدش... بعدش با یک شاخه گل کنار اولین پله هر روز ساعت چهار... قول نمی‌دم . چون ممکنه کسل‌کننده باشه این تکرار...بعداز یک ماه... شما چی فکر می‌کنید؟»
        « خوب ممکنه... بله ممکنه...»
        « حتماً... حتماً خسته‌کننده خواهد شد. قهوه نوشیدن...حرف هامون... حتی حرف هامون ممکنه تکراری باشه.  لباسامون. نگاه‌مون. رنگ لاک شما. یا این پله برقی. فکرش رو بکنید... چند ماه بعد... ممکنه از پله‌برقی متنفر بشیم. یا... از رنگ پیراهن من. یا از رنگ چشمای هم. یا از همین قهوه. و این پسر کافه‌چی با یقه‌باز  اون گردن بندش. از بوی لجن کنار پل. یا... از ممکنه ... ببخشید که صادقانه میگم از ساق پای کج شما یا همین جای بخیه روی پیشانی تون . این‌ها همه هست. چند ماه بعد شاید شما از پرحرفی من خسته بشین. نظرتون چیه؟»
        « راستش...»
        « بله می‌فهمم. شما هم همین حس رو دارید... مطمئن نیستید... به این که عشقی هست مطمئن نیستید...ما باید تمامش کنیم...تا مطمئن نشدیم نباید وارد این موضوع بشیم....تا وقتی شک داریم...نه ... درست نیست...
        مرد از جا بلند می‌شود. با  بغض و  بی خداحافظی دور می‌شود. زن روی صندلی میخکوب شده  و با نگاه مرد را دنبال می‌کند.
         
         فریبا منتظر ظهور

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۵۷۳۲ در تاریخ دوشنبه ۱ تير ۱۳۹۴ ۰۳:۱۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2