این خاطره را به شکل خام در این جا بخوانید تا در کتابی در شکل ویرایش شده اش، منتشر شود
گئو محمد
آن موقع که بچه بودم و بعد به نوجوانی قد کشیده و بزرگ شده بودم، همواره مردی را از طریق صدایش آشنا شدم که در شب های ماه رمضان و روزهای تابستان که بچه ها در تعطیلات مدرسه بسر می بردند، در کوچه ها داد می زد:
بامیا و زولبیا
دِ بارک الله بامیا
آقوجون ِ جی پول، ها گیر، بیا
کَتَله دَکون، دَره سر بیا
این مرد محمد نام داشت ولی مردم به او گئو محمد می گفتند.
دلیل اینکه به او گئو محمد می گفتند:
یکی صدای ناهنجارش بود که اینگار مثل گاوی که نعره کند، صدایش را از حنجره بیرون می داد.
یکی هم به دلیل دهان گشادش بود که موقع خوردن، مثل گاو از گوشه های دهانش کف بیرون می آمد
دلیل دیگری هم که او را در نگاه آن روز مردمان لنگرود، به گاو شبیه می کرد، چاق و گرد بودن و داشتن قد کوتاه بود.
گئو محمد در ماه رمضان و روزهای تابستان، بامیا و زولبیا را در طبق می ریخت و روی ِ سرش می گذاشت و به این محله و آن محله می رفت و با شعار دادن، آنها را می فروخت.
در کنار این شغل بامیا و زولبیا فروشی، گاهی اوقات شیرینی هم می فروخت که به شکل و اندازه ی قطاب ِ یزد بود اما چرب و پر از شیره و شیرینی
ما به این شیرینی " شانسی " می گفتیم.
به این معنی که در بعضی از این شیرینی ها یک دهشاهی مخفی می کردند تا بچه ها تشویق شوند برای پیدا کردن آن دهشاهی به این شیرین ها جلب شوند و آن را بیشتر بخرند.
و هر کس که یکی از این شیرینی های قطاب فرم را برمی داشت و دهشاهی را در آن می یافت، دیگر پول نمی داد.
به عبارت دیگر همان جایزه اش بود.
گئو محمد در کنار این دوشغل یک هنرمندی دیگر هم داشت که از آن طریق پول جمع می کرد.
هنرش در این بود که دهانش گشاد بود.
و چون دهانش گشاد بود، می توانست مشت خود را داخل دهانش بکند و بیرون بیاورد. این هنرنمایی در آن شرایط برای ما جالب و تماشایی بود که یکنفر بتواند مشت خود را در حضور جمعی بطور زنده داخل ِ دهانش کند و بعد بیرون بیاورد.
من خودم بارها در خانه و در یک جای خلوت بارها سعی کردم مشتم را در دهانم بکنم. اما نتوانستم. هر چند هربار دوطرف دهانم را خونی کردم اما موفق نشدم که مشتم را در داخل دهانم کنم.
یک روز ِ تابستان که هوا گرم بود ما بچه های هم سن و سال و همبازی، زیر یک درخت توت نشسته بودیم و بادی خنک از طرفین ما را نوازش می داد.
در حال بازی و صحبت کردن با یکدیگر بودیم که صدای گئو محمد را شنیدیم که با یک طبق شیرینی که به آن شانسی می گفتیم، به طرف ما می آید.
همینکه گئو محمد نزدیک شد، طبق شیرینی را از روی سرش برداشت و در زیر سایه بان درخت توت گذاشت.
من در این هنگام در جیبم یک دهشاهی داشتم و وسوسه شدم شانس خودم را امتحان کنم و شیرینی ای که دهشاهی در آن جا سازی شده بود، بیرون بکشم.
برای این کار از قبل یک سنجاق در جیبم گذاشته بودم تا اگر گئو محمد آمد، باسنجاق در شانسی ها فرو کنم و اگر سنجاق به مانع برخورد کرد، آن را بخرم.
طوری که گئو محمد متوجه ی سنجاقم نشود، سنجاق را بین دو انگشتم مخفی کردم و به شانسی ها سوزن فرو می کردم.
طوریکه در این آزمایش کردن ها، چند شانسی از وسط پاره شدند و من بدون اینکه توجه گئو محمد جلب شود با فشار آنها را به هم وصل می کردم و سر جایش می گذاشتم و بعدی را امتحان می کردم.
خلاصه سنجاقم به مانع برخورد کرد و من آن شانسی را برداشتم و بدون اینکه پولی بابت آن بپردازم، آن را نوش جان کردم.
در همین حال و هوا بودیم که بچه های بزرگتر از ما رسیدند و به گئو محمد گفتند که یک ریال به تو می دهیم به شرطی که مشتت خودت را در حضور این جمع در داخل دهانت بکنی و بعد با همان شکل ِ مشت کرده، دستت را از دهانت بیرون بیاوری.
گئو محمد قبول کرد و سپس چون یک بازیگر توانا از جایش بلند شد و مشت و دهانش را قدری ناز و نوازش کرد تا با هم و در کنار هم، در کمال صلح و آشتی در یکدیگر جای بگیرند.
سپس دهانش را تا حد ممکن باز کرد و مشتش را به دهان نزدیک کرد تا به آهستگی آن را وارد دهان کند.
در این هنگام مشتش را برای فرو کردن در دهانش،به حالت های مختلف باز و بسته می کرد و همزمان دهانش را بطور پیوسته منبسط و منقبض می کرد.
طوری که در این تلاش ِ بی وفقه از هر دو طرف ِ گوشه ی دهانش آب ِ دهان همراه با کف خارج می شد. ولی با همه ی این جان دادن ها، هنوز موفق نشده بود مشتش را داخل دهانش بکند.
و ما بچه های بازیگوش آن دوران دلمان می خواست این نمایش بیشتر ادامه پیدا کند. بدون اینکه درک کنیم که گئو محمد در این نمایش ِ شنکجه گونه چه دردی را تحمل می کند.
در این هنگام تمامی صورتش از عرق، خیس شده بود. به نظر می رسید که دهان گئو محمد خسته شده و از خستگی خود به خود جمع می شود.
اما گئو محمد برای اینکه ثابت کند می تواند این نمایش را با موفقیت به پایان برساند، بیشتر تلاش می کرد تا هر طور شده، مشتش را داخل دهانش کند و یک ریال را بگیرد. زیرا برای گئو محمد ارزش یک ریال پول بیش از سلامتی خودش بود.
شاید این نمایش دردناک بیش از 15 تا 20 دقیقه طول کشید تا اینکه گئو محمد بالاخره موفق شد با پاره کردن ِ دو گوشه دهانش و سپس در اثر تلاش نفس گیرش، مشتش را وارد دهانش کند.
تا اینجای نمایش گئو محمد دهشاهی از یک ریال را کسب کرده بود و برای اینکه دهشاهی دیگر را هم کسب کند باید مشتش را با همان شکل بسته از دهان بیرون می آورد.
اما هر چند گئو محمد موفق شده بود نمایش رفتن مشت در دهان را به پایان برساند و از پس این کار بر بیاید اما مشکل تازه آغاز شده بود.
و آن پر شدن دهانش از مشتش بود که راه تنفس را برایش تنگ کرده بود و از طرف دیگر خستگی و درد دهان بود.
گئو محمد نفسی تازه کرد تا مرحله ی دوم ِ هنرمندی خودش را نشان دهد. و آن بیرون آوردن مشت از دهان بود.
اما بیرون آوردن مشت از دهان مثل فرو کردن مشت در دهان سخت بود و حتی سخت تر.
اجازه هم نداشت که مشتش را باز کند و از دهان خارج کند.
گئو محمد در این لحظه با تمامی وجود تلاش می کرد مشتش را از دهان خارج کند. چشمش از اشک پر شده بود و از دهانش، خون باران می بارید.
دیگر در حال بیهوشی بود که با یک نهیب مشتش را خارج کرد و نفسی کشید.
بی رمق در زیر سایه بان درخت توت افتاد و دراز شد و سپس آبی نوشید و یک ریال را گرفت و رفت.
و اما سرنوشت گئو محمد
گئو محمد به دلیل مسن شدن، دیگر آن توان را نداشت که شغل دوره گردی را ادامه دهد. از این جهت دنبال شغل دیگری رفت تا از این طریق بتواند این باقی عمر را با در آمدی که از این شغل کسب می کند زندگی کند.
گئو محمد دو تا دوست داشت که چاه مستراح خانه ها را پاک می کردند. آنها در این پیرانه سری به گئو محمد پیشنهاد دادند که همراه آنها در این شغل شریک شود.
گئو محمد قبول کرد و این کار را ابتدا با آنها ادامه داد تا اینکه پس از چندی از آنها جدا شد و بتنهایی سفارش قبول می کرد و چاه مستراح ها را پاک می کرد و به اصطلاح مستقل شد.
یک روز یک سفارش آمد که آن مستراح بسیار کهنه بود و سالها بود که چاهش تمیز نشده بود.
گئو محمد چون تجربه ی کافی نداشت و از تجربه وعلم ِ شیمی و گازهای تحریک کننده و خفه کننده بی بهره بود، قربانی نادانی و بی تجربگی خود می شود و جان می دهد.
به این شکل
گئو محمد توجه نداشت که در چاه مستراح گازهای متراکم چندی جمع شده است.
برای این کار یک انسان با تجربه اول سوراخ هایی تعبیه می کند تا گازها کم کم بیرون بیایند و آنوقت درب ِ چاه را بر می دارند و چاه را تمیز می کنند.
اما گئو محمد بدون رعایت چنین تجربه ای، یکباره درب چاه را بر می دارد که گازها به دهان و دماغش حمله می کنند و در این حالت گئو محمد کنترلش را از دست می دهد و باسر داخل چاه مستراح می افتد و خفه می شود و می میرد.
امروز که آن صحنه ی مشت کردن در دهان و بیرون آوردنش و هم چنین افتادن گئو محمد در چاه مستراح و مردن او را به این شکل دردناک به خاطر می آورم، دلم می گیرد و چون ابر می بارد و می گرید.
روح این مرد زحمت کش دیارمان همیشه شاد باد
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
گئو محمد یعنی محمد گاو یا گاو محمد