سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 3 آذر 1403
    22 جمادى الأولى 1446
      Saturday 23 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۳ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        خاطره ای شیرین با شاپور بی ترمز
        ارسال شده توسط

        احمد پناهنده

        در تاریخ : يکشنبه ۲۳ فروردين ۱۳۹۴ ۰۴:۴۵
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۱۸ | نظرات : ۶

         
        خاطره ای از شاپور بی ترمز و یک گردشگر تهرانی

        بیا
        بیا
        بیا
        بیا
        بیا
        هُپ یعنی وایستا

        تابستان سال 1352 بود.
        هوا بسیار گرم اما دلپذیر بود.
        و دوباره شیطنت ها و جوانه زدن خاطره ها در در ذهن و دلها آغاز شده بود که همین خاطره در این سال در سینه و ذهنم ثبت شد.
        و امروز که دور از وطنم هستم، مایل هستم شیرینی اش را با شما قسمت کنم.
        آری
        تابستان هر سال مردم ایران از نقاط مختلف کشور و حتا شهروندان خارج از ایران، برای گذراندن روزهای تعطیلی و تابستان به شمال ایران سرازیر می شدند تا بتوانند تنشان را با آب دریای خزر یا مازندران آشنا کنند و لحظاتی را نسیم بنوشند و سپس شبهای پر نشاطی را کنار خانواده زیر نور ماه و چشمک ستاره گان خوش بگذارانند.
        آری
        بار دیگر تابستان از راه رسیده بود و هجوم توریست ها و گردشگرها، شهرهای شمالی ِ کنار دریای خزر یا مازندران را از ازدحام انباشته بود.
        شهر لنگرود هم به دلیل نزدیک بودن با دریای چمخاله، هر ساله گردشگران بی شماری را به خود جلب می کرد.
        خاطره ای که می خوانید مربوط به سال 1352 خورشیدی است که در یکی از کوچه های کاسه گر محله که یکی از محلات لنگرود است، اتفاق افتاده است.
        القصه:
        در سال 1352 خورشدی من دیپلمم را گرفته بودم و خودم را برای امتحان ورودی به کنکور سراسری آماده می کردم.
        محله و منزل ما در جاده چمخاله بود. اما برای درس خواندن به باغات توت کاسه گر محله می رفتم و تمامی روزم را با دوستان در باغ مصفای آن روزان، گذران می کردیم و در کنارش کمی هم درس می خواندیم.
        یادم می آید اوایل مرداد ماه بود و هوا هم بسیار گرم و شرجی بود.
        در آن سال برای کار گذاشتن لوله های سیمانی بزرگ برای فاضل آب، اکثر کوچه ها را به شکل خندق کنده بودند تا این لوله ها را در آنها قرار یا جای دهند.
        شاپور بی ترمز ِ معروف ما با مادر پیرش در این زمان مورد بحث در آن حوالی زندگی می کرد.
        درست در خاطرم مانده است که در همین سال یکی از مسافرین تهرانی یا بهتر است بگوییم گردشگر تهرانی با خانواده ی خودش عازم لنگرود شد تا بتواند به چمخاله برود.
        آن موقع تابلوی علایم رانندگی و یا راهنمایی برای پیدا کردن مسیر، مثل امروز وجود نداشت.
        و اغلب اتفاق می افتاد که غریبه ها و نا آشنا ها که وارد شهر می شدند، دچار اشتباه شوند و به جای رفتن به چمخاله وارد محلات و روستاهای اطراف بشوند.
        گفتنی است که همین مسافر تهرانی در دو راهی جاده چمخاله به جای اینکه به سمت چمخاله براند، اشتباهن به طرف محلات لنگرود می راند که اولین محل بعد از جاده چمخاله، کاسه گر محله بود.
        وقتی که وارد کوچه و پس کوچه ی تنگ و خاکی کاسه گر محله می شود، متوجه می گردد که راه را اشتباهی آمده است.
        اما در همین هنگام متوجه می شود که ماشینش در کوچه ای وارد شده است که به سمت جلو بن بست است.
        از طرف دیگر به دلیل تنگ بودن و حفر شدن خندق برای کار گذاشتن لوله ها ی سیمانی فاضل آب، امکان دور زدن برایش ممکن نبود.
        پس تنها راه این بود که با دنده عقب آن هم با احتیاط برگردد. اما چون پشت سرش خندق بود، نمی توانست بدون راهنمایی کسی عقب عقب براند.
        در این هنگاه شاپور بی ترمز از خانه اش خارج شد تا به شهر برود و لقمه نانی برای خود و مادر پیرش پیدا کند.
        همینکه می خواست از کنار این گردشگر تهرانی عبور کند، گردشگر تهرانی از ماشین بیرون آمد و از شاپور بی ترمز خواهش کرد که کمکش کند تا این مسیر را با با دنده عقب بر گردد.
        شاپور هم به رسم ادب و مهمانوازی قبول کرد و با سه متر فاصله از ماشین ِ گردشگر، پشت خندق ایستاد و یک دستش را در پشت کمرش جا داد و با دست دیگر چون مامور زاهنمایی و یا پلیس، به گردشگر تهرانی فرمان داد.
        بیا
        یعنی پنچه دستش را جلوی صورت و سمت راست چشمش گرفت و در حالی که به راننده ماشین نگاه می کرد، با بستن و باز کردن کردن انگشتان دست به سمت صورتش، به گردشگر فرمان می داد.
        بیا
        بیا
        بیا
        بیا
        بیا
        آنقدر گفت بیا
        تا اینکه دو چرخ عقب ِ ماشین گردشگر تهرانی وارد خندق شد و جلو یا سر ماشین با دو چرخ جلویی اش به هوا رفت.
        در این هنگام که ماشین کاملن در خندق افتاده بود.
        شاپور با صدای محکم و نظامی وار گفت؟
        هُپ
        یعنی وایستا
        و بعد
        همین دست را به پشتش برد و به دست دیگر حلقه زد و یک عقب گرد کرد و به سمت شهر راه پیمود.
        بیچاره گردشگر تهرانی در ماشین دست و پا می زد و فریاد می کرد تا کسی بیایند آن ها را نجات دهد.
        در این هنگام مردان همان کوچه این گردشگر تهرانی را همراه خانواده اش نجات دادند و ماشین را با بوسیله ی یک ماشین کمپرسی و با بستن زنجیر از چاله بیرون کشیدند.

        یادش شاد باد

        احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۵۳۴۹ در تاریخ يکشنبه ۲۳ فروردين ۱۳۹۴ ۰۴:۴۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1