یک خاطره ی شیرین و خواندنی
پیشاپیش مایل هستم برای دوستان بنویسم که واگویی این نوع از خاطرات در واقع، به تصویر کشیدن زمانه ی خاطره است و برای ثبت در تاریخ انتشار می یابد. و اگر نام افراد را در این خاطره بطور واقعی عنوان می شود، بیشتر به این خاطر است که دانسته شود، خاطره واقعی است. همین
هنوز هم فکر می کنم مهدی از خویشاوندان بره است
تابستان سال ِ 53 یا 54 خورشیدی بود. و ما جوانان پر شور جاده چمخاله ی لنگرود و دوستانی چند از محلات دیگر مثل هرسال، در اواسط ماه خرداد، کفش و کلاه می کردیم و هر کدام با وسایل خواب و آذوقه ای مختصر جهت گذراندن تعطیلات تابستانی به چمخاله می رفتیم.
کلبه ای داشتیم که پشت کافه تریا و بین کلبه های آقایان نیکویی و حداد زاده قرار داشت.
کلبه ی ما بر خلاف کلبه ی آقای نیکویی که شبیه تلنبار کرم ابریشم و سر پوش آن با گالی که یک نوع گیاه حصیری است، بود، بدنه اش از تخته و سرپوشش از حلب بود.
به عبارت دیگر کلبه یا خانه ی ساحلی ما دارای یک اطاق بزرگ بود که می شد در آن به آسانی پخت و پز کرد و به تعداد 10 نفر هم در آنجا خوابید.
گذشته از این اطاق یک ایوان بزرگی هم داشت که ما بیشتر سفره ی نهار و شاممان را آنجا پهن می کردیم و در ازدحام جوش و خروش همسایه ها و در روشنایی نور آفتاب و نگاه ماه و چشمک ستاره ها لقمه ها را پر نشاط، در دهان مزه می کردیم و آرام آرام آنها را در معده می ریختیم.
سالهایی که از آن صحبت می رود و خانه ای که محل تفریح و گذران تعطیلات تابستانی ما شده بود. بدون مبالغه شب ها تا 20 نفر را در خود جای می داد.
یعنی بچه هایی که شب ها جایی نداشتند به این خانه پناه می آوردند که البته دردسرهایی هم برای همسایه ایجاد می کرد که شرح این درد سرها و حل مشکلات آن، خود یک قصه ی درسته است که در کتاب خاطراتم، حتمن به آن اشاره می شود.
هدف از به تصویر کشیدن خانه و فضای آن، بیشتر به این خاطر است تا نسل جوان با خواندن این تصاویر و توضیحات از خانه، بتواند به راحتی فضای خانه و جمعیت را در ذهنش مجسم کند.
این را هم بگویم که افراد خانه همیشه ثابت نبودند. اما پای ثابت خانه من بودم و ابراهیم یوسف عصر، کاظم زارع و مهدی فرحناک.
در این جمع چهار نفره ابراهیم نقش مادر را در خانه به عهده گرفته بود و برای ما پخت و پز می کرد.
ما سه نفر دیگر و بیشتر کاظم و مهدی نقش کمک و تهیه ی ارزاق را به عهده داشتیم.
در همین سال مورد بحث، ما در همان آغاز ورود به چمخاله، بره ای خریده بودیم تا در سبزه زار حیاط خانه، بچرد و بزرگ شود و بعد در یک ضیافت شکوهمندی سرش را ببریم و گوشتش را همراه با میگساری به جان نوش کنیم.
این بره ی ما روزها در حیاط خانه می چرید و شب ها در زیر اطاق خانه ی ما استراحت می کرد.
در یکی از این روزهای خوش و پر نشاط جوانی وقتی که از خواب بیدار شدیم، مامانمان ابراهیم برای ما چای دم کرده بود و رفته بود چند تا نان لواش تازه هم از نانوایی کنار دریا خریده بود.
ابراهیم برای ما چای ریخت و با نان و پنیر جلوی ما گذاشت.
در این هنگام مهدی در حیاط خانه مشغول شستن صورتش بود که من صدایش کردم که بیا صبحانه ات را بخور و گرنه چای سرد می شود.
همینکه که صدا کردم مهدی، مهدی
بره در زیر اطاق خانه جواب داد بععععععععععععع
من فکر کردم اشتباهی بره را صدا زدم
دوبار داد زدم مهدی، مهدی
بدون اینکه جوابی از مهدی بیاید
بره جواب داد بعععععععععععععععععععععععععع
به مهدی گفتم بره اسمت را می داند و مثل اینکه با تو خویشاوند است.
مهدی گفت نه چنین نیست بلکه بره هر صدایی را که می شنود، می گوید بعععععععععععععععععععع
بعد ادامه داد که اگر من هم اسم تو را صدا بزنم بره می گوید بعععععععععععععععععع
گفتم خوب امتحان کن
مهدی صدا زد احمد، احمد
بره جواب نداد
دوباره با صدای بلند تر گفت احمد، احمد
بره جواب نداد
بلا فاصله من صدا زدم مهدی
بره گفت بععععععععععععععععععععععععععع
در این حال شک کردم نکند بره با من خویشاوند است و صدایم برایش آشنا است. برای اینکه از این شک بیرون بیایم به کاظم و ابراهیم گفتم هر کدام جداگانه مهدی را صدا بزنید تا ببینم عکس العمل بره در این باره چیست؟
این بار ابراهیم صدا زد مهدی
بره جواب داد بععععععععععععععععععععععع
سپس کاظم صدا زد مهدی
بره جواب داد بععععععععععععععععععععععع
مهدی در این هنگام کمی عصبانی شد ولی هنوز باورش نشده بود که از خویشاوندان بره است.
بعد در حالت استیصال اینبار صدا زد کاظم
بره ساکت ماند
کاظم بلافاصله صدا زد مهدی
بره گفت بعععععععععععععععععععععععع
مهدی صدا زد ابراهیم
بره ساکت ماند
ابراهیم صدا زد مهدی
بره جواب داد بععععععععععععععععععععععععععع
خلاصه این عمل چند بار تکرار شد
و هر بار که بره نام مهدی را می شنید می گفت بعععععععععععععععععععععع
و با شنیدن نام های دیگر ساکت می ماند.
خلاصه ما به این نتجه رسیدیم که مهدی باید از نژاد و یا نسل گوسپند باشد که اشتباهی شکل و شمایل آدم را پیدا کرده است.
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )