دوشنبه ۳ دی
یادی از آقای گیلانشاهی که دیگر در میان نیست
ارسال شده توسط احمد پناهنده در تاریخ : دوشنبه ۱۷ فروردين ۱۳۹۴ ۱۴:۰۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۲۹ | نظرات : ۵
|
|
یادی از آقای گیلانشاهی که دیگر در میان نیست
یادم می آید که کلاس دوم متوسطه را تمام کرده بودم و وارد کلاس سوم شده بودم.
مدرسه ای که در آن درس می خواندم، به دلیل زیاد شدن تعداد محصلین، با کمبود معلم ویا دبیر مواجه شده بود.
همانسالی که در دوم متوسطه مشغول بودم، معلمینی چند از روستاها آورده بودند و در سهایی چون تاریخ، جغرافی، علوم اجتماعی، فقه، املا و انشاء را به آنان سپرده بودند.
یکی از این معلمین جدید، گیلانشاهی نام داشت که همان سالی که من سوم متوسطه بودم، مستاجر خانه ی ما شده بود.
بنابراین من باید نسبت به او جانب ادب و مدارا را در نظر می گرفتم و در کلاس اذیتش نمی کردم.
اما بچه های دیگر این معلمین جدید را کلافه می کردند. به حدی که چند نفر از آنها جرئت نمی کردند به کلاس ما وارد شوند.
چون نه سواد درس دادن داشتند و نه با روحیه بچه ها آشنایی داشتند.
در این سن و سال همگی دوران بلوغ را طی می کردیم و سری پر شور و نترس داشتیم و خیلی دلمان می خواست معلمین را دست بیاندازیم و خنده کنیم.
گیلانشاهی اندامی لاغر داشت که قدش از دو متر بیشتر بود و تاریخ و علوم اجتماعی را به ما درس می داد.
کلاس ما در دو ردیف از میز و نیمکت و صندلی تک نفره چیده شده بود.
من و تقی خشکدامن روی دوصندلی تک نفره و در همان ردیف اول نشسته بودیم که من سمت راست و چسبیده به دیوار جای گرفته بودم.
سمت راست من طاقچه ای بود که گلدانی قرار داشت. اما معلمین برای درس دادن، در پای ِ طاقچه می ایستادند و کیف و کتاب خودشان را روی طاقچه قرار می دادند و با بچه ها حرف می زدند، درس می گفتند و یا کنترل می کردند.
گیلانشاهی چون سواد تاریخی نداشت و از قبل هم موضوعی را که می خواست به ما درس بدهد، آماده و یا حفظ نکرده بود، کتاب تاریخ را روی طاقچه می گذاشت و صفحه ی موضوع ِ درس ِ روز را باز می کرد و با خواندن جمله ای از آن، ابتدا آن در دهانش چرخ می داد و بعد همان را برای ما تکرار می کرد.
در این هنگام که گیلانشاهی درس می داد من پایین طاقچه و به عبارتی جلوی دو پایش نشسته بودم. بطوریکه سرم با شکم گیلانشاهی مماس بود.
گیلانشاهی به دلیل بلند قد بودن نگاهش همیشه به ته کلاس و تا وسط کلاس می چرخید و ردیف جلویی و بویژه من و تقی را به سختی می دید و یا اصلن توجهی نمی کرد.
القصه:
یک روز که داشت تاریخ ِ نادرشاه را از روی کتاب، جمله به جمله برای ما بلغور می کرد و از امام قلی، حاکم ابیورد صحبت می کرد تا به نادر قلی برسد.
من در یک لحظه به آهستگی کتاب را چند ورقی زدم و آرام و بی آزار سر جایم نشستم.
گیلانشاهی وقتی که چشمش را به کتاب می دوزد تا جمله ی بعدی را نگاه کند و برایمان بخواند و یا به اصطلاح درس بگوید، متوجه می شود صفحه ی نادرشاه نیست، بلکه کریم خان زند است.
چند دقیقه کتاب را اینور و آن ور می کند تا صفحه ی نادرشاه را پیدا کند. وقتی صفحه مربوطه را پیدا می کند، درس و جمله ی بعدی را ادامه می دهد.
بار دیگر بطوریکه گیلانشاهی نفهمد، من چندین ورق کتاب را برمی گردانم.
گیلانشاهی وقتی دوباره به کتاب رجوع می کند، می بیند باز صفحات کتاب جا به جا شده است.
دوباره کتاب را ورق می زند و صفحه ی مربوطه را پیدا می کند و درس را ادامه می دهد.
اما اینبار به من و تقی شک می کند که این ما هستیم که کتاب را ورق می زنیم.
در حالی که جمله ی بعدی و بعدی را برای کلاس بلغور می کرد اما زیر چشمی مواظب ما بود.
در این لحظه نوبت تقی بود که کتاب را ورق بزند.
همینکه گیلانشاهی داشت صحبت می کرد، تقی دستش را می برد تا کتاب را چند ورقی جا بجا کند، که گیلانشاهی او را می بیند.
بلافاصله درس دادن را قطع می کند، عصبانی می شود و با صدای بلند روی تقی داد می زند:
که پدرسگ
پس تو این کتاب را ورق می زنی و اختلال ایجاد می کنی؟
و بعد با چند پس گردنی تقی را از کلاس اخراج می کند.
آن روز آخر ما نفهمیدم پسر حاکم ابیورد، امامقلی کی بود.
برای هفته بعد تصمیم گرفتیم که اگر گیلانشاهی از ما پرسش کرد، پسر امامقلی کی است:
ما بگوییم آقا محمد خان زند
و اگر گفت آقا محمد خان که از ایل زند نیست
بگوییم پس سلطان حسین غزنوی
هفته ای گذشت، در ساعت تاریخ آقای گیلانشاهی وارد شد.
ما همگی به پاس احترامش از جایمان بلند شدیم که ایشان از سر مهر به ما اجازه ی نشستن دادند.
سپس به ترتیب نگاهی به اسامی ما در دفتر حضور و غیاب کرد و حلقه ی ضعیف را در من دید و مرا صدا کرد.
من از جایم بلند شدم و رفتم پای تخته سیاه و روبروی ِ همه نفرات کلاس ایستادم.
آقای گیلانشاهی از من پرسیدند که درس هفته ی پیش را یاد گرفتی یا نه فقط والیبال بازی کردی؟
گفتم آره آقا یاد گرفتم و بازی هم کردم.
گفت آفرین
بعد کتاب را ورقی زد و اولین پرسشش این بود:
که امامقلی حاکم کجا بود؟
و چون روی این پرسش از قبل با هم هماهنگ نکرده بودیم، در یک لحظه به ذهنم رسید که بگویم:
حاکم لشت نشا
کلاس از شنیدن نام لشت نشا خنده شان در کلاس پیچید.
گیلانشاهی نگاهی تلخ به من کرد و پرسش بعدی را ادامه داد و گفت حالا که امامقلی حاکم لشت نشا است
بگو ببینم پسر امامقلی کی بود؟
گفتم آقا محمد خان زند
در حالی که کلاس از خنده منفجر می شد، گیلانشاهی ادامه داد که آقا محمد خان از ایل قاجار است نه زند
من بلافاصله گفتم ببخشید آقا
اشتباه کردم
سلطان حسین غزنوی
در این لحظه که کلاس یک صدا خنده بود، گیلانشاهی از جایش بلند شد یک چک یا سیلی آبدار تو صورتم زد و گفت:
پدرسگ
پس پسر امامقلی سلطان حسین غزنوی است، ها؟
بعد منو از از کلاس اخراج کرد
یادش شاد و یاد باد
چون شنیدم دیگر در میان ما نیست
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۵۳۱۹ در تاریخ دوشنبه ۱۷ فروردين ۱۳۹۴ ۱۴:۰۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.