يکشنبه ۲ دی
وصیت یک مادر دلشکسته
ارسال شده توسط عبدالله خسروی (پسر زاگرس) در تاریخ : سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳ ۲۰:۴۷
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۵۸ | نظرات : ۱
|
|
وصیت یک مادر دلشکسته
نوشته : عبدالله خسروی (پسرزاگرس)
(قبلا این مطلب رو به اشتراک گذاشتم اما الان نزدیک عید مخصوصا گذاشتم تا حواسمون باشه تو این روزها فراموششون نکنیم .. امیدوارم همه مادرها و پدران عید پیش بچه هاشون باشند )
سلام پسر .. نمیگویم پسرم چون هیچ فرزندی با مادری که باغم ، رنج و خون دل خوردن او را تنهایی بزرگ کرده اینجوری رفتار نمیکرد .. ساعت از یازده شب گذشته و من روی تختم به گذشته پر از دردم فکر میکنم .. از وقتی برای دلخوشی همسرت و راحتی خودت از دست غرغرهای یک پیرزن مرا در خانه سالمندان رها کردی برایم فرصتی شد که در بیکسی وتنهایی به زندگی گذشته ام فکر کنم .. حال قلم دست گرفته ام و میخواهم گذشته ام را مثل یک وصیت نامه برایت بنویسم تا اگر روزی بدستت رسید بدانی مادرت چگونه زندگی کرد ..
کودک بودی و تازه راه رفتن را آموخته بودی که پدرت ما را تنها گذاشت و رفت .. از آنجا که من و پدرت بخاطر عشق به هم قید خانواده هایمان را زده بودیم و باهم از شهر خودمان کوچ کرده بودیم دیگر کسی را نداشتیم که ما را حمایت کند .. تصمیم گرفتم روی خوشبختی خودم را سیاه کنم تا تو را در آینده خوشبخت ببینم .. زنی ناتوان و ضعیف بودم .. کمر مردانه بستم وبه هر دری زدم تا زندگی را بچرخانم .. ناگوار و تلخ است سینه ای مالامال از دردهای پنهان و حقایقی تلخ داشته باشی ولی نتوانی اونا را برای همه فاش کنی .. شب های زیادی را با غم صبح کردم و روزهای زیادی را با رنج شب کردم .. تمام زندگیم رنج آور وتلخ بود .. بارها به اجبار خنده های مصنوعی بر لب داشتم ولی دزدکی با اشک بازی میکردم .. مادرت خنده هایش تلخ تر از گریه دیگران بود .. برای بزرگ شدن تو سالها بر هرکس وناکس لبخند زدم .. اینگونه پیر ، ناتوان و زشت نبودم .. برنا بودم و زیبا .. رد نگاههای هرزه زیادی را میان خیابانها و کوچه های این شهر درنده گم کردم .. بخاطر تو خودم را بارها کوچک و خوار کردم .. در هر خانه ای یک شغل عوض کردم .. رخت شور ، پرستار بچه ، نظافتچی خانه های بالای شهر و .. با رویای خوش ، قد کشیدن تو رنج کشیدم و شکوه نکردم .. درد کشیدم و ناله نکردم .. تحقیر شدم و سکوت کردم .. به خیال خوش اون روزهای تلخ داشتم نهالی را بزرگ میکردم که در سالهای پیری وناتوانی بتوانم چندصباح باقی مانده را با خیال آسوده زیر سایه اش استراحت کنم .. افسوس تمام اون رویاهای خوش قدیمی حال تبدیل به کابوس شدند و یگانه پسرم مرا در اوج ناتوانی و درماندگی گوشه خانه فراموش شدگان رها کرد ورفت .. دردی سخت مرا می آزارد .. سالها خوشبختی را از خودم دزدیدم و زیبایی و جوانیم را زیر چادر سیاهی پنهان کردم و لذتها را بر خودم حرام کردم تا آینده تو را روشن ببینم .. با دست های خالی و پاهای برهنه تو را به آرزوهات رساندم .. بزرگ شدی و درس خواندی .. صاحب شغل و اعتبار شدی ولی گذشته ات را زود فراموش کردی .. ناجوانمردانه چشم بر تمام زخمها و دردهای گذشته مادرت بستی .. با تمام بی وفایی هایت باز هیچوقت ترا از دعاهایم بی نصیب نخواهم گذاشت .. حال دیگر میخواهم بغض هایم را در این خلوت و بیکسی بترکانم ویک دل سیر بر حال خودم گریه کنم .. امشب غمها برایم مهمانی گرفته اند .. فقط یک وصیت .. پسرم مواظب پایانت باش .. فرزندت بزرگ میشود و عاقبت تو هم پیر .. مکافات عمل در همین دنیا هست و چوب خدا بیصدا .. از ته دل دعا میکنم در روزهای پیری و ناتوانی سایه خدا و اولاد صالح بالای سرت باشد .. شیرم حلالت پسر و خدانگهدار ..
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۵۲۲۳ در تاریخ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳ ۲۰:۴۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.