يکشنبه ۲۷ آبان
مسلمان و کافر
ارسال شده توسط بیتا نورانی در تاریخ : يکشنبه ۷ دی ۱۳۹۳ ۰۳:۱۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۰۳ | نظرات : ۶
|
|
دو تا دوست بودند یکی مسلمان و دیگری کافر بود .
این دو دوست مقداری غذا برداشته و به دنبال کار رفتند رفتند و رفتند تا ظهر شد و خسته و گرسنه شدند کافر گفت مسلمان غذایت را بیاور تا با هم بخوریم شب من غظایم را میاورم مسلمان قبول کرد کم کم شب شد مسلمان گفت کافر خسته شدیم غذایت را بیاور کافر گفت من غذایم را نمیاورم چون ممکن است فردا گرسنه بمانم تو هم می خواستی غدایت را به من ندهی این اختلاف باعث شد آن دو با هم قهر کنند
مسلمان رفت وبه یک کلبه رسید خدا را شکر کرد و به بالای کلبه رفت تا شب را آن جا بخوابد ناگهان دید صدای پلنگ .شیر.ماروخرگوش که باهم دوست بودند می اید مسلمان ترسید شیر گفت امشب بوی آدم میاید خرگوش گفت نه باد بو را آورده شیر قبول کرد آن 4 حیوان کلی سکه ی طلا داشتند وجای آن را بلند گفتند ومسلمان شنید بعد مار گفت دختر شاه مریض است و من دوای آن را میدانم باید مغذ اسب را به صورتش بمالند مار ادامه داد شاه گفته هر که دخترم را شفا داد او را داماد خود میکنم مسلمان تمام سکه ی طلا ها را برداشت 1 مغذ اسب خرید و صورت دختر مالید و پادشاه شد کافر اتفاقی به کلبه آمد و بالای پشت بام رفت شبر گفت امشب هم بوی آدم میاید خرگوش گفت نه باد بو را آورده شیر گفت شب قبل حرف تو را گوش گردیم و تمام سکه ها را از دست دادیم شیر بالای پشت بام رفت وکافر را کشت وخورد...
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۴۸۷۵ در تاریخ يکشنبه ۷ دی ۱۳۹۳ ۰۳:۱۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید