سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 10 بهمن 1403
    30 رجب 1446
      Wednesday 29 Jan 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        نگاه کردن فرزند به پدر و مادرش از روی محبت عبادت محسوب میشود. حضرت محمد (ص)

        چهارشنبه ۱۰ بهمن

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        پس من چی؟!!
        ارسال شده توسط

        جمیله عجم(بانوی واژه ها)

        در تاریخ : سه شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۳ ۲۲:۰۹
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۷۱ | نظرات : ۶۷

        به نام خدا
        نزدیک ظهر بود مینوبوس کنار ایستگاه ایستاده بود
        همه مسافران نشسته منتظر آمدن راننده اش بودند که انگاری قصد آمدن هم نداشت
        غرغرشان کم کم داشت بلند میشد..............
        که یکد فعه زنی که یک دختر وپسرهم همراهش بود ازواحد  پیاده شد...
        به خیالم خسته شداز انتظار ورفت که تاکسی بگیرد
        ولی دیدم بچه هارا همان جا کنار دیوارکوتاه  پارک کنار ایستگاه  نشاند
         سفارش هایی هم به پسرک کردوخودش با عجله رفت .................
        هنوز چند دقیقه ای نگذشت که دخترکوچک که دوسه سال هم بیشتر نداشت زد زیر گریه
        وآروم نمیشد ............اشک همهی صورتش راگرفته بود واب بینی اش هم از زور سرما درامده بود!
        برادرش هم که دوسه سالی از او انگار بزرگتر بود سعی می کرد آرامش کند که نمی توانست ودخترک بلند بلند گریه می کرد
        بچه ها همچنان زار می زدند، طاقت نیاوردم از مینی بوس پیاده شدم دخترک رابغل کردم بوسیدم وهرجوربود آرامشان کردم ...
        راننده هم آمده بود وقصد حرکت داشت بهش گفتم اگه ممکنه کمی منتظر باشین که مادر اینا برگرده
        چند دقیقه ای صبر کرو وبعدش گفت خانم من سرویس مدارس هم هستم دیرم شده باید بروم شما هستین یا میان؟
        مانده بودم چه کنم دلم یارا نمی داد بچه هارا تنها کنار خیابان ول کنم گفتم شما بفرمایید من یه کاریش می کنم وماشین رفت
        من مانده بودم ودوبچه که نگران ومظطرب به من امید بسته بودند.
        زن داشت دیرمی کرد عصبانی شده بودم فکرای عجیب غریبی به سرم زده بود گفتم نکنه اینارو گذاشته باشه سرراه ونیاد دیگه
        تصمیم گرفتم ده دقیقه ای صبر کنم تا شاید سروکله اش پیداشه وگرنه  یه فکر بهتر بردارم
        اما انگار نه انگار خبری ازش نبوداشک تو چشمام جمع شده بود
         بچه ها هم که انگار فهمیده بودند منم ترسیده ام دوباره زدند زیر گریه
        حالا هرسه تایی گریه می کردیم !!!!!
        که سروکله ی مادرشان ازدور پیداشد تادیدند ش منو ول کردند ودویدند به طرفش
        باوجود اینکه از دستش حسابی ناراحت بودم ودلم می خواست برم جلو دعواش کنم
        وسرش دادبزنم ولی از اینکه اومد خوشحال شدم.........
        همان جا ایستادم وجلوی بچه هایش چیزی نگفتم که یکدفعه زن که انگار اصلن نفهمیده بود
        من آن جا چه می کنم !!!! دست بچه هاراگرفت ودوید به طرف یک ماشین
         پراید که انگار آشنا بودو برایشان نگه داشته بود سوارشد وبی خیال رفت.!
        بی خیال من بدبخت که کلی منتظر شده بودم و حرص خورده بودم  وتو اون هوای سرد!!!!!! .............
         
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۴۸۳۵ در تاریخ سه شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۳ ۲۲:۰۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1