به نام خدا
نزدیک ظهر بود مینوبوس کنار ایستگاه ایستاده بود
همه مسافران نشسته منتظر آمدن راننده اش بودند که انگاری قصد آمدن هم نداشت
غرغرشان کم کم داشت بلند میشد..............
که یکد فعه زنی که یک دختر وپسرهم همراهش بود ازواحد پیاده شد...
به خیالم خسته شداز انتظار ورفت که تاکسی بگیرد
ولی دیدم بچه هارا همان جا کنار دیوارکوتاه پارک کنار ایستگاه نشاند
سفارش هایی هم به پسرک کردوخودش با عجله رفت .................
هنوز چند دقیقه ای نگذشت که دخترکوچک که دوسه سال هم بیشتر نداشت زد زیر گریه
وآروم نمیشد ............اشک همهی صورتش راگرفته بود واب بینی اش هم از زور سرما درامده بود!
برادرش هم که دوسه سالی از او انگار بزرگتر بود سعی می کرد آرامش کند که نمی توانست ودخترک بلند بلند گریه می کرد
بچه ها همچنان زار می زدند، طاقت نیاوردم از مینی بوس پیاده شدم دخترک رابغل کردم بوسیدم وهرجوربود آرامشان کردم ...
راننده هم آمده بود وقصد حرکت داشت بهش گفتم اگه ممکنه کمی منتظر باشین که مادر اینا برگرده
چند دقیقه ای صبر کرو وبعدش گفت خانم من سرویس مدارس هم هستم دیرم شده باید بروم شما هستین یا میان؟
مانده بودم چه کنم دلم یارا نمی داد بچه هارا تنها کنار خیابان ول کنم گفتم شما بفرمایید من یه کاریش می کنم وماشین رفت
من مانده بودم ودوبچه که نگران ومظطرب به من امید بسته بودند.
زن داشت دیرمی کرد عصبانی شده بودم فکرای عجیب غریبی به سرم زده بود گفتم نکنه اینارو گذاشته باشه سرراه ونیاد دیگه
تصمیم گرفتم ده دقیقه ای صبر کنم تا شاید سروکله اش پیداشه وگرنه یه فکر بهتر بردارم
اما انگار نه انگار خبری ازش نبوداشک تو چشمام جمع شده بود
بچه ها هم که انگار فهمیده بودند منم ترسیده ام دوباره زدند زیر گریه
حالا هرسه تایی گریه می کردیم !!!!!
که سروکله ی مادرشان ازدور پیداشد تادیدند ش منو ول کردند ودویدند به طرفش
باوجود اینکه از دستش حسابی ناراحت بودم ودلم می خواست برم جلو دعواش کنم
وسرش دادبزنم ولی از اینکه اومد خوشحال شدم.........
همان جا ایستادم وجلوی بچه هایش چیزی نگفتم که یکدفعه زن که انگار اصلن نفهمیده بود
من آن جا چه می کنم !!!! دست بچه هاراگرفت ودوید به طرف یک ماشین
پراید که انگار آشنا بودو برایشان نگه داشته بود سوارشد وبی خیال رفت.!
بی خیال من بدبخت که کلی منتظر شده بودم و حرص خورده بودم وتو اون هوای سرد!!!!!! .............