دگرديسي
همچنان كه مي گذرم ،
از كوچه هاي بي باز گشت زمان
هر بار كه با نگاهي
به پشت سرم خيره مي شوم
خويش را بيگانه تر از بار قبل مي بينم
آيا اين منم ؟
همان كه براي قطره اي شير ملتمسانه اشك مي ريزد ؟
همان كه بزرگترين آرزويش دوچرخه ي زيباي پسر همسايه است ؟
همان كه يك بستني كامش را به غايت شيرين
و يك تشر پدر دنيا را بر سرش خراب مي كند ؟
چگونه امروز تاب شنيدن حرفهاي كسي را ندارم
كه با هر كلامش از عشق لبريز مي شدم و
و مشتاق سخن بعد
هاج و واج چشم به دهانش مي دوختم؟
من همانم كه مرگ بچه گربه ي زشت حيات خانه ي پدري
هفته ها دغدغه ي خاطرم بود ؟
و امروز .... راحت شد
بزرگترين واكنشم به هر فقداني است؟
راستي
من از خويشتن خويش جدا شده ام
يا من به مقتضاي بودنم
به مقتضاي انسان بودنم
تابعي هستم
كه با جبر متغير زمان
در صفحه ي مختصات زندگي
بين محور هاي مثبت و منفي در حركتم ؟
رك بگويم
تمام اين دگر ديسي ها
آزرده ام نمي كنند:
ديگر مسخره نمي كنم تا بخندم
داد نمي زنم تا خود را اثبات كنم
سرخ نمي شوم چون عواطفم بر ملا شده
و هنگام ضعف
رنگ نمي بازم
ديگر نسيت به هيچ رنگي تعصب ندارم
حال ...
ناتواني ِ كهنسالان را مي فهمم
از مسواك زدن هم طفره نمي روم !!
.
.
با اينكه بسيار بيش از گذشته از اين دنيا سهم دارم
مثل آن روز ها
دنيا را از آن خود نمي دانم
و مي دانم كه
بايد گذاشت ....
و گذشت
رادفر – آذر 1393