از من خواسته بودی هرچه که درباره ی " دایی رضا " میدانم برایت بگویم...
حالا اشک در چشمانم جمع شده و بهترین فرصت است تا همه چیز را
برایت بگویم :
من ناراحتی ها و گریه های مادر و مادربزرگ را یادم نیست....
بعدها مادر برایم تعریف کرد :
تو اون موقع ها بچه بودی...
شبی مادربزرگ خواب دید خورشید در حال غروب کردن است و زنان از همان سمتی که خورشید دارد غروب می کند سیاه پوش به طرفش می آیند....
مادربزرگ هراسان از خواب بیدار میشود و روز بعد خوابش را برای همسایه ها تعریف می کند......
چند ماه قبل از اینکه مادربزرگ این خواب را ببیند یکی از مردان باخدای روستا " دایی رضا " را دیده بود و به مادربزرگ گفته بود : باید برای پسرت قربانی بدهی...خطر بزرگی فرزندت را تهدید می کند...
اما مادربزرگ حرف او را فراموش کرده بود و قصد قربانی دادن داشته بود اما انگار خواست خدا بود که فراموش کند....
مادر گفت :
دایی رضا هجده ساله بود و بسیار مهربان...صدای بسیار خوبی داشت و قرآن را با صوت بسیار زیبا تلاوت میکرد...
دو سه روز از خوابی که مادربزرگ دیده بود می گذشت...
سال 1372 بود .تو سه ساله بودی ...
غروب بود ...غروب لعنتی که جنازه ی خونین دایی رضا را آوردن...
مادر گفت : بعد از آن مادربزرگ نه سال لباس سیاه پوشید...
دایی رضا بچه ی ته تغاری خانواده بود و خیلی دوست داشتنی و مهربان...
چقدر برای مادربزرگ کمر شکن بود که جسم سرد و بی روح پسرش را به خاک میسپرد
چقدر دردناک بود روزهای اول نبودنش در خانه که جای خالیش را میدیدیم و باور نمیکردیم " دایی رضا " دیگر نیست و مادربزرگ هنوز هم باور ندارد....
***
مادربزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ
شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم
زنده یاد حسین پناهی