يکشنبه ۴ آذر
داستان کوتاه
ارسال شده توسط رضا محمدی (شب افروز) در تاریخ : دوشنبه ۳۱ فروردين ۱۳۹۴ ۲۳:۳۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۵۲۰ | نظرات : ۳
|
|
طبق معمول هر سال آ ش نذری به پا بود عمه سکینه خاله رقیه دائی عزت یعنی خانواده کور وکچلا ریخته بودن تو خونمون وهر کی هم یه ظرف بزرگتر از خودش آورده بود ننه زینت هم بالا سر آش وایستاده بود و تند وتند لب می جنبوند وبرای دخترا و پسرای دم بخت فامیل آئین همسر یابی به روش اسلامی رو اجرا میکرد که یه دفعه صدای بابا رضا از داخل خونه شنیده شد که میگفت یه قابلمه آش برای مهندس احمدی بذارید کنار (قرار بود که دادشم در شرکت مهندس استخدام بشه )در همون حال خاله رقیه شورت شسته شده بچش و آورد و رو طناب آویزون کرد مادرم برای اینکه روی آش برای تزئین سفت بشه ظرف آش رو گوشه حیاط گذاشت که بچه ها روش نیفتن همسایه ها پشت در وایستاده بودن و از اونطرف هم باد وبارون داشت شروع میشد که مادرم یادش افتاد وای آش مهندس رو تزئین نکرده وهمه دور آش جمع شدند و سلیقه های مختلف ارائه میشد آخه اون آش آمال وآرزوهای ما بود و ما برای هر نخودش برنامه ریزی کرده بودیم بلاخره کار تموم شد وبابا رضابا هزار سلام وصلوات راهی خونه ی مهندس شد وقتی برگشت همگی مشغول شام خوردن شدیم وصدای شوخی وخنده قطع نمیشد که یک دفعه صدای زنگ تلفن بلند شد مهندس بود بابا رضا برای اینکه جلوی دائی عزت قیافه بگیره تلفن رو زد روآیفون مهندس کلی تشکر کرد و گفت آش خیلی خوشمزه ای بود استفاده کردیم ولی شورتش به ما نمی خوردهمه با تعجب به هم نگاه می کردند که یک دفعه خاله روقیه دوئید توی حیاط و گفت وای خدای من شورت بچه رو طناب نیست
نویسنده : شب افرو
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۴۲ در تاریخ دوشنبه ۳۱ فروردين ۱۳۹۴ ۲۳:۳۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.