سه شنبه ۶ آذر
شکایت دختر فقر از خدا
ارسال شده توسط عبدالله خسروی (پسر زاگرس) در تاریخ : شنبه ۱۴ تير ۱۳۹۳ ۲۳:۱۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۵۱ | نظرات : ۳
|
|
شکایت دختر فقر از خدا
نوشته : عبدالله خسروی ( پسرزاگرس)
این سطرهای تلخ و پر از رنج و غم ،نامه وگلایه نیست .. شکایت دختر فقر از خدایش است .. خدایا به کدامین گناه ناکرده ای اینگونه سرنوشت من وخانواده ام را تلخ نوشتی .. بشنو دردهایم را وقضاوت... کن ..
بازی ها و شیطنت های دوران بچگیم زیر چادر سیاه فقر گوشه خیابان وسرچهارراهها با فروختن گل و آدامس به آدمهای بی غم گذشت .. سالها گذشته ولی هنوز بوی خوش غذاهای همسایه بی خیالمان برگرسنگی های کودکیم چنگ میزند .. داغ تمام بازیها و تفریح های کودکی برای ابد بر دلم ماند .. داشتن عروسک و پوشیدن لباس های نو و خوردن دو وعده غذای گرم پشت سرهم حسرت تمام بچگیم بود .. هیچوقت چهره شرمسار مادرم را از مواجه شدن با قصابی که نه بلکه با بقال محله از یادم نمیرود .. هر وقت دست های زمخت و پینه بسته پدرم و پک زدن های مداومش به سیگار را همراه با غم واندوه جانکاه وتلخی که در چهره افسرده و زود پیرشده اش میدیدم زود دست به دامان گریه های دزدکی میشدم .. شب ها آنقدر زود از خستگی های مداوم روزانه خوابم میبرد که وقت نمیکردم لااقل با خیال ها همراه شوم .. کمی که بزرگتر شدم جوان وبی نهایت زیبا شدم اما کسی چهره زیبای مرا بخاطر داشتن پدر ومادری بینوا و فراموش شده و پوشش فقیرانه خودم ندید .. میخواستم همراه با کارکردن درسم را ادامه بدهم و به جایی برسم که بتوانم خانواده ام را از رنج و مشقت زندگی نکبت بارمان نجات بدهم ولی پدرم خیلی زود مرا به عقد کارگری بی چیز وندار مثل خودش درآورد تا به خیال خام وگفته خودش هم من بتوانم سرسفره یکی دیگر لقمه بیشتری بخورم وهم خودش دیگر کمتر از روی من و آینده ام خجالت بکشد ..
روزگار بیرحم تر از تمام حرفها وقصه هاست .. چند ماهی از رفتن من به خانه شوهر نگذشته بود که دژخیم سرطان گریبان مادر بیچاره ام را گرفت و امانش را برید .. پدرم درمانده وناتوان به زمین وزمان زد ولی پولی بدست نیاورد ... آدمهای فقیر پیش مردم اعتبار قرض دادن هم ندارند .. عاقبت پدر یکی از کلیه هایش را فروخت و خرج درمان مادرم کرد ولی مادری که تمام عمر فقط رنج و زحمت و بیرحمی روزگار را دیده بود پس از تحمل دوران سخت بیماری راحت شد و روحش به آسمان پر کشید .. گرچه خیلی تنها و غمناک شدم ولی ته دل از رفتنش خوشحال شدم .. چون میدانستم دیگر و در اون دنیا درد نمیکشد .. پدرم بعد از مرگ شریک زندگی و رنجش زیاد دوام نیاورد و درشبی سرد وزمستانی برای همیشه خوابید .. زمان گذشت و انگار تقدیر تلخ خواب بدتری را برایم دیده بود .. صاحب دختری بیچاره مثل کودکی خودم شده بودم که شوهرم معتاد شد و اندک درآمدی که با کارکردن من در خانه های مردم وکارگری خودش بدست میاورد دود میکرد و بر باد میداد .. چند باری تکرار کرد ولی باز دوباره شروع میکرد تا اینکه یکروز که از خانه بیرون زد هیچگاه برنگشت .. به هر جا سر زدم از زنده و مرده اش اثری نبود .. تقدیر را پذیرفتم و با هر سختی دخترم را بزرگ کردم ولی این بار قرعه بد سرنوشت به نام دخترم رقم خورد .. اکنون که دارم این شکایت را به تو ای خدا مینویسم روی تخت بیمارستانم و این بار بعد از پدرم من آماده ام تا بزودی به اتاق عمل پیوند بروم ویکی از کلیه هایم را باز بعلت فقر فدای خرج درمان چشم تنها امید زندگیم یعنی دخترم بکنم .. سالها پیش پدرم کلیه اش را برای مادرم فروخت و امروز من برای دخترم وشاید هم فردا دختر........... ممممم .. از این همه میراث خوش زندگی فقر به ما رسیده است .. شاید این حکمت تو باشد ولی من بعنوان بنده ات بدجور ازت دلگیرم ..
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۴۱۰۱ در تاریخ شنبه ۱۴ تير ۱۳۹۳ ۲۳:۱۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.