ماهتاب من از زمان رفتنت تا امید آمدنت خورشیدهاست که به انتظارنشسته ام
مهربانم هیچ میدانی دلتنگی چیست ! ؟؟
دلتنگ که می شوی آرام آرام غرق میشود در رویا در خاطرات دور
در تجسم بودنش
پایت باز می شود به همه ی کافی شاپها و خیابانهای دنج و خلوت و طولانی
به بستنی فروشی های چهارباغ و کوچه پس کوچه های نظامی
نگاهت در فنجان قهوه محو می شود و دلت در پی خطوط نقش بسته ی آن در تب و تاب می سوزد
چه شوری می زند سه تار دلت در پس این همه اظطراب !
افسوس انگار دستان من تصمیمی بود که باید می گرفتی و بعد... دور میشدی
داشتم می گفتم ...
دلتنگ که می شوی حواست غرق در تمام غزلهای عاشقانه می گردد
بیت بیت چشمان بارانیت را پلک می زنی تا برسی به شاه بیت غزلهایش
دلت گم می شود لابلای این هیاهوی خواستن و نداشتن
براستی چرا؟؟!
او که دیگر نیست ... دلتنگ که می شوی ؟
بودنت را به کجا وصل می کنی ؟؟
وصل این قصه های عاشقانه پر انتظار ؟
چشم به راه کدام خیابان بی عابری ؟
روی کدام صندلی ، در کدام ایستگاه به بدرقه می آیی ؟
......................
خوب من دلتنگیت را از روی دلت بردار
این ماهتاب شبهای زیادی است که در آغوش آسمان چون کودکی خسته به خواب رفته...
حکایت دل بستن به گلهای بی جان قالیست این " دلتنگی "
که هیچ نسیمی آن را به شوق نمی آورد....برخیز