پنجره
زن روبروی
مرد نشست. مرد به پنجره نگاه کرد. زن سعی کرد حرفی برای گفتن پیدا کند.
_...
مرد گفت:
_می توانی
بروی.
_کجا؟
_هر کجا
که دلت می خواهد.
_چرا؟
_می
خواهم با خیالت خوش باشم.
زن بلند
شد، لباس خوابش را پوشید و مقابل مرد ایستاد. دست او را گرفت. مرد بلند شد. زن
خواست او را ببوسد. مرد کارد را از روی میز برداشت و در قلب زن فرو کرد. زن گفت:
_چرا؟
_خودت می
دانی.
_نمی
دانم.
_می فهمی.
مرد سر
جایش نشست. زن روبری او نشست. مرد به پنجره خیره شد. زن خواست چیزی بگوید.
_...
مرد گفت:
_ساکت.
_چرا؟
_می
خواهم آماده شوم؟
_برای چه
کاری؟
_کشتن
تو.
_چرا؟
_خودت می
دانی.
_نمی
دانم.
_می فهمی.
زن بلند
شد. همچنان با لباس خواب، روبروی چشمان مرد ایستاد. مرد گفت:
_روبروی
او هم همین طور ایستاده بودی؟
_روبروی
چه کسی؟
_خودت می
دانی.
_نمی
دانم.
_می فهمی.
زن دست
مرد را گرفت. مرد بلند شد. زن خواست خودش را به او بچسباند. مرد او را هل داد و از پنجره به بیرن پرت کرد.
***
مرد سر
جایش نشست. به در خیره شد. در باز شد. زن آمد. مرد را دید. خواست سلام کند، زبانش
نچرخید. مرد گفت:
_بنشین.
_خسته
ام... می خواهم بخوابم.
_گفتم
بنشین، حرف دارم.
زن روبروی
مرد نشست. مرد به زن نگاه کرد. زن به پنجره خیره شد. مرد گفت:
_خبرش را
شنیده ای؟
_چه خبری؟
_من
کشتمش.
_دیوانه
شدی؟
مرد بلند
شد. زن پوز خند زد. مرد کارد را برداشت و در قلب زن فرو کرد. زن گفت:
_چرا؟
_خیانت
کردی.
مرد رفت
کنار پنجره ایستاد. زن بلند شد. رفت کنار مرد. مرد دستش را گرفت. خواست او را
ببوسد. زن خودش را از پنجره پرت کرد پایین. مرد گفت:
_چرا؟
_خودت می
دانی.
***
مرد سر جایش نشست و به در خیره شد!...