جمعه ۲ آذر
فصلهاي يك زندگي فصل پنجم(مقدمات مراسم ازدواج) قسمت نهم
ارسال شده توسط ژيلا شجاعي (يلدا) در تاریخ : دوشنبه ۸ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۱۷:۲۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۳۶ | نظرات : ۰
|
|
فصلهاي يك زندگي
نويسنده: ژيلا شجاعي
فصل پنجم (مقدمات مراسم ازدواج ) قسمت نهم
ستاره نگاهي به اتاقش انداخت ناگهان جعبه سفيد لباس عروسي را كه گوشه اتاق بود نگاه كرد خواست باز كنه. پشيمان شد مادرش را صدا كرد و بلند گفت: مامان مامان !!!كجايي؟ اما جوابي نشنيد . همين طور كه مادرش را صدا مي كرد چشمش به آيينه قدي افتاد . ناگهان لباس عروسي رو تو تنش ديد. خود را در آيينه نگاه كرد. متوجه شد كه موهاي او سفيد شده بيشتر به خود نگاه كرد احساس كرد صورتش چروك برداشته و پير شده با ديدن چهره اش كه ترسناك به نظر مي آمد خواست از آيينه دور شود كه احساس كرد آيينه او را به طرف خود مي كشد ناگهان فرياد زد و كمك خواست مامان مامان كمك كمك همچنان كه آيينه او را به طرف خود مي كشيد به عقب نگاه كرد جعبه لباسش پاره شده بود و يك لباس سياه در آن خودنمايي مي كرد همچنان كه آيينه اون را به طرف خود مي كشيد به خودش نگاه كرد. لباس سفيد او تبديل به يك لباس سياه شده بود. ستاره چشمانش را بست و جيغ كشيد. صداي آرامي گفت: ستاره جان چي شده مادر؟؟ ستاره چشمش را باز كرد و ديد مادر بالاي سرش ايستاده . مادر گفت: ستاره جان چي شده ؟ خواب داشتي مي ديدي . آرام ليوان آبي را كه در دستش بود كنار تخت ستاره گذاشت و بعد دستش را زير سر ستاره برد و آهسته او را بلند كرد و گفت: عزيزم چه خوابي مي ديدي چرا تو خواب جيغ مي كشيدي. ستاره كه خيس عرق بود گفت: نمي دونم خواب بدي بود. بعد بلند داد زد: واي مامان خواب بدي بود!! مي ترسم . مادر گفت: اي بابا ستاره جان يه خواب بوده چيزي نيست نگران نباش بعد ليوان آب را به دست ستاره داد. ستاره ليوان آب را تا ته سر كشيد و بعد گفت: مامان من خواب بدي ديدم. مادر گفت: چه خوابي ديدي به من بگو. ستاره گفت: بخدا گفتني نيست فقط خيلي ترسناك بود. تو خواب شبيه جادوگرا شده بودم مي ترسم. مادر گفت: دخترم نگران نباش خوابه ديگه. شايد به فكر خوابيدي. ستاره گفت: مامان ساعت چنده؟؟؟ مادر گفت: ساعت شش صبحه بلند شو صورتت رو آب بزن. چشم به هم بزاري ظهر مي شه. ستاره گفت: ظهر؟؟؟ مادر گفت: بله ديگه مگه امروز وقت آرايشگاه نداري. ستاره گفت: آره راست مي گي. بعد بلند شد و رفت تا صورتش رو بشوره چشمش به آيينه كه افتاد ياد خوابش افتاد خودش رو تو آيينه نگاه كرد و گفت: اين چه خوابي بود!!!!! بعد يه مشت آب رو برداشت و روي صورتش پاشيد و دوباره به صورتش نگاه كرد. قطرات آب روي صورتش اون رو ياد خوابش انداخت و بدون اينكه صورتش رو خشك كنه از دستشويي بيرون اومد. خيلي ترسيده بود وارد اتاقش شد به آيينه نگاه كرد هنوز چند قطره آب روي صورتش بود. قطره هاي آب رو با دستش پاك كرد و گفت: خدايا چه خوابي بود انگار واقعيت بود اين چه خوابي بود!!! تو فكر بود كه مادر بلند گفت: ستاره جان يه چرت بزن. خيلي زوده؟؟؟ ستاره بلند گفت: نه ديگه خوابم نمي ياد . بعد رفت تو آشپزخونه مادر داشت چايي دم مي كرد وقتي ستاره رو ديد گفت: ستاره جان چته مادر چرا نمي ري يه چرت بزني؟؟؟ ستاره گفت: خوابم نمي ياد مي ترسم چشمم رو ببندم دوباره كابوس بياد سراغم. مادر گفت: اي بابا يه خواب بوده ديگه ول كن بي خيال باش. ستاره گفت: اما تا حالا از اين خوابا نديده بودم. مادر قوري رو روي سماور گذاشت و گفت: الان چايي دم مي كشه برات يه چايي مي ريزم بخور حالت جا مي ياد. ستاره روي صندلي نشست صحنه هاي خوابش از يادش نمي رفت . مادر به ستاره خيره خيره نگاه كرد و گفت: عروس خانم چرا تو فكري پشو الان ظهر مي شه. ستاره گفت: چي مامان پاشم چكار كنم. مادر گفت: هيچي مادر مي گم انقد تو فكر نباش. مادر مشغول دلداري ستاره بود كه يه دفعه زنگ تلفن به صدا در اومد. مادر گوشي رو برداشت. خانم فراصتي پشت خط بود. مادر با مهربوني گفت: سلام هاج خانم ماشاا... چقدر سحر خيز هستين. خانم فراصتي با خنده گفت: ما هميشه سحر خيزيم. مادر گفت: خوب خيلي خوبه آدم سالم مي شه . ستاره گفت: كيه؟؟؟؟ مادر گفت: خوب هاج خانم جان چه خبر؟؟؟ خانم فراصتي گفت: بخدا از ساعت شش تا حالا مشغوليم . بعد ادامه داد. داداشاي بابك رفتن دنبال ميوه براي سالن. مادر گفت: اي بابا دستشون درد نكنه. خانم فراصتي ادامه داد: آره ديگه رفتن از ميدون ميوه خوب پيدا كنن. مادرگفت: اي بابا افتادن تو زحمت. خانم فراصتي گفت: نه بابا اين كه وظيفه ماست فقط خدا كنه اين همه زحمت مي كشيم به خوبي برگزار شه. بعد ادامه داد: ستاره جون بيداره. مادر گفت: آره هاج خانم دخترم از شش صبح بيداره. خانم فراصتي گفت: پس گوشي رو بده بهش. مادر گفت: ستاره جان بيا هاج خانم پشت خطه. ستاره مشغول ريختن چايي بود . استكان رو محكم روي ميز كوبيد و گفت: واي اين چي مي خواد كله سحري!!! بعد گوشي رو از مادر گرفت: و سلام كرد. خانم فراصتي گفت: پس آرايشگاه كه هماهنگه درسته؟؟؟ ستاره گفت: بله ساعت دو بعدازظهر! خانم فراصتي گفت: پس ديگه احتياج نيست كه كسي همرات بياد ها؟؟؟؟ ستاره گفت: فكر نكنم هاج خانم خودم مي رم بعد بابك مي ياد دنبالم. خانم فراصتي گفت: به هر حال تعارف نكن اگر خواستي من بيام. ستاره گفت: نه هاج خانم تعارف چيه شما اونجا الاف مي شيد چرا بيايد اسير بشيد . خانم فراصتي گفت: خوب پس بعدم نگي مادر شوهرم من و تنها گذاشت. ستاره گفت: نه هاج خانم نمي گم . از شما هم ممنونم كه وقت آرايشگاه رو برام هماهنگ كردين. خانم فراصتي خنديد و گفت: وظيفه هر مادريه كه براي خوشبختي پسرش كاري انجام بده تو نگران نباش من هر كاري مي كنم بخاطر پسرم و عروسمه. ستاره گفت: ممنون . خانم فراصتي گفت: داداشاي بابك از صبح زود رفتن دنبال ميوه براي سالن. گفتم خيار خوب و سيب خوب پيدا كنند . ستاره گفت: مگه صاحب سالن خودش نمي تونه. خانم فراصتي گفت: نه خانم ما خواستيم ميوه خوب از بازار پيدا كنيم كه جلوي ميهموناتون شرمنده نشين. ستاره گفت: ممنون. زحمت افتادين. خانم فراصتي گفت: خوب فقط خواستم بگم كه يادتون باشه كه از آرايشگاه كه اومدين يه سر بياين دم در خونه ما. مي خوايم جلوي پاتون گوسفند بكشيم. ستاره گفت: خوب باشه چشم. خانم فراصتي خداحافظي كرد. ستاره گوشي رو گذاشت . مادر گفت: چي شد ستاره جان چي مي گفت: ستاره دست به استكان چايي زد و گفت: انقدر حرف زد تا چاييم يخ شد. مادر گفت: خوب غصه نخور الان برات عوض مي كنم. بعد گفت: چي مي گفت: ستاره گفت: هيچي طبق معمول منم منمش گل كرده بود. مادر گفت: واي چكار داري بنده خدا رو. بيچاره از صبح داره براي شما دو تا بدو بدو ميكنه. ستاره گفت: مي خوام نكنه ! نه كارش رو مي خوام نه منتش رو. مادر چايي ستاره رو عوض كرد و استكان رو روي ميز آشپزخونه گذاشت و گفت: ستاره جان خلقت رو تنگ نكن به فكر كارات باش. ستاره رفت تو حال و به ساعت نگاه كرد و گفت : واي چه ساعت مي دوه. نزديك نهه !!! بعد برگشت تو آشپزخونه و پشت ميز نشست و آهسته گفت: بايد به بابك زنگ بزنم من رو ببر آرايشگاه برسونه. مادر گفت: خوب آره ديگه وظيفه هر دامادي كه عروس رو برسونه آرايشگاه. ستاره گفت: آره الان بهش زنگ مي زنم . بعد گوشي موبايلش رو برداشت و شماره بابك رو پيدا كرد و با تلفن منزل شمارش رو گرفت. گوشي چند بار بوق آزاد خورد و بعد اشغال شد. ستاره چند بار شمار رو گرفت اما كسي جواب نمي داد و بعد اشغال مي شد. ستاره گفت: اي بابا پس چرا بر نمي داره ؟؟!!! مادر گفت: زنگ بزن به خونشون. ستاره گفت: نمي خوام به خونشون زنگ بزنم. بعد با اخم گفت: آلان ننه اش بر مي داره . مادر گفت: خوب پس بزار شايد خودش زنگ بزنه. ستاره گفت: آره ولش كن . بعد گفت: حتما خوابه كه گوشي رو بر نمي داره. مادر گفت: بعيدم نيست !!! ستاره دوباره پشت ميز آشپزخونه نشست بعد به استكان چاييش دست زد و گفت: نه انگار امروز قسمت نيست يه چايي بخوريم . بعد بلند شد رفت تو اتاقش. به اتاقش نگاهي كرد و خودش رو تو آيينه نگاه كرد و دوباره به فكر خوابش افتاد. جعبه سفيد لباسش گوشه اتاقش خودنمايي مي كرد . ياد خوابش افتاد .رفت نزديك و جعبه رو ورانداز كرد و گفت: خوبه الان جعبه رو باز كنم با يه لباس سياه روبرو بشم. بعد جعبه رو باز كرد. لباس سفيد عروسيش همونطوردست نخورده مونده بود . لباس رو برداشت و رفت جلوي آيينه آهسته گفت: جادوگر!! بعد بلندتر گفت: جادوگر. بعد لباس رو پرت كرد. رفت نزديك آيينه و گفت: اي جادوگر !! بعد به لباس نگاه كرد و اون رو برداشت و دوباره داخل جعبه گذاشت و جعبه رو برداشت و برد گذاشت روي مبل و بلند گفت: مامان يادم بنداز اين كفن رو ببرم. مادر با تعجب گفت: چي رو؟؟؟ ستاره گفت: لباسمو ميگم يادم نره؟؟؟ مادر با ناراحتي گفت: ستاره كفن چيه؟؟؟ خدا نكنه؟ ستاره گفت: خوب كفنه ديگه پس چيه؟؟؟؟ مادر ترش كرد و ديگه چيزي نگفت: رفت تو آشپزخونه و غر زد خدايا يه عقل درست و حسابي به اين دختره بده.
ساعت نزديك يازده صبح بود. گوشي ستاره تو اتاق زنگ مي خورد . ستاره رفت تو اتاقش و صفحه گوشيش رو نگاه كرد. شماره بابك بود. آهسته گفت: اين اوسكوله!!! بعد گفت: الو؟؟ تو معلوم هست كجايي؟؟؟ بابك خيلي ريلكس گفت: خواب بودم. الان ديدم زنگ زدي؟ ستاره گفت: ساعت خواب پس مامانت مي گفت ما خانوادگي سحر خيزيم كه؟؟؟ بابك آهسته گفت: ديشب دير وقت اومدم خسته بودم؟؟؟ ستاره گفت: دير وقت؟؟؟ كجا تشريف داشتين؟؟؟ بابك گفت: سر كار بودم جايي نبودم ؟؟؟؟ ستاره گفت: خوب پس كي مي ياي دنبال من؟؟؟ بابك گفت: هر وقت خواستي بگو؟؟؟ ستاره گفت: خوب الان دارم بهت ميگم؟؟؟ بابك گفت: الان راه مي افتم؟؟ مادر از آشپزخونه بلند گفت: بگو ناهار بياد اينجا. ستاره گفت: مامان مي گه ناهار بيا اينجا! بابك گفت: نه ديگه من ناهار مي خورم مي يام. بعد ادامه داد : ساعت چند خوبه؟؟؟ ستاره گفت: يك ونيم اينجا باش. بابك گفت: باشه پس آقا من ساعت يك و نيم يه ماشين مي گيرم مي يام دنبالت. ستاره گفت: آره باشه پس بيا منتظرم. بعد گوشي رو گذاشت. مادر تو اتاق ستاره اومد و گفت: واي مادر چرا اونطوري با اون بيچاره صحبت مي كني؟؟؟ چته؟؟؟ ستاره گفت: حقشه؟؟؟ از صبح چند بار به گوشيش زنگ زدم. بعد تازه زنگ زده مي گه : (بعد با دهن كجي گفت:) خواب بودم؟
مادر گفت: اي بابا ستاره خوب بيچاره حتما خسته بوده!! ستاره گفت: مامان من كه كاري ندارم بهش. اصلاً تا شب بكپه. مادرش مي گه ما سحر خيزيم!!!! ما سحر خيزيم!!! آخه قسم حضرت عباسش رو قبول كنيم يا دم خروسش رو؟؟؟ مادر كه مشغول درست كردن غذا بود گفت: واي ولش كن ستاره تو زندگيت رو خراب نكن. اون بابكم بيچاره رو انقدر تحقيرش نكن گناه داره. ستاره با اخم گفت: حالا تو هي بگو!!! ولي اين زنه نمي زاره آب خوش از گلوي ما پايين بره. بعد رفت داخل اتاقش بعد به ساعت نگاه كرد و گفت: واي ساعت چقدر تند مي گذره؟؟؟ مادر گفت: آره خوب ديگه ؟؟؟ مادر سفره رو انداخت . ستاره غذا از گلوش پايين نمي رفت. آهسته گفت: مامان چيزي نمي تونم بخورم؟؟؟ بعد دستش رو روي قلبش گذاشت و گفت: دلشوره عجيبي دارم. مادرگفت: مادر گشنه كه نمي توني بري. بعد ادامه داد: مامان جان به دلت بد نيار يه لقمه بخور گرسنت مي شه ها؟؟؟ ستاره گفت: نه اصلا اشتها ندارم. مادر گفت: بچه جان به حرف گوش كن يه چيزي بخور. ستاره با بي اشتهايي يه قاشق غذا خورد. بعد به ساعت نگاه كرد و آهسته گفت: واي مامان ساعت نزديك يك و نيمه . بعد قاشق رو گذاشت داخل بشقابش و گفت: پاشم حاضر شم الان بابك پيداش مي شه. مادر گفت: اي بابا ستاره جان هيچي نخوردي كه. ستاره در حاليكه داخل اتاقش مي رفت: گفت: نمي خورم مامان ولم كن بخدا نمي تونم اشتها ندارم. مادر سفره رو جمع كرد و آهسته گفت: اي بابا تو ديگه كي هستي؟؟ به حرف گوش نمي دي كه؟؟؟ ستاره مشغول پوشيدن لباس شد بعد اومد و روي مبل نشست : مادر گفت: چيه مادر چرا؟؟؟؟؟ ستاره گفت: چرا چي؟؟؟ بعد از اون خوابي كه ديدم بعد از اين همه بدقولي اين اوسكول ؟؟؟ مادر گفت: اي بابا ستاره ول كن بابا خواب خواب؟؟؟ ستاره با عصبانيت گفت: ببين تو رو خدا ساعت داره از يك و نيم مي گذره معلوم نيست كجاست؟؟؟ مادر گفت: مي ياد انقد بي تابي نكن!!! ستاره گفت: كو!!!! كي؟؟؟ ستاره داشت با مادر يكي به دو مي كرد كه يه پيام به گوشيش اومد. ستاره پيام رو خوند. من دم در هستم. ستاره گفت: مامان من رفتم. مادر گفت: كجا مگه اومد؟ ستاره گفت: آره بابا اس ام اس زده. دم در اومده!!!. ستاره داشت با عجله مي رفت كه مادر گفت: ستاره جان لباس عروسيت يادت نره. ستاره برگشت و گفت: آخ خوب شد گفتي مامان. مرسي مامان خوبم. مادر گفت: برو خدا به همرات. ستاره گفت: فقط برام دعا كن مامان. ستاره رفت دم در و بلند گفت: بيا اين جعبه رو بزار تو ماشين بعد خودش رفت و نشست تو آژانس. بابك پياده شد و اومد دم در و سلام كرد. مادر بلند شد وگفت: سلام پسرم . بعد ادامه داد: بابك جان يه چايي بريزم براتون. بابك به ساعتش نگاه كرد و در حاليكه جعبه لباس رو بر مي داشت گفت: نه ديگه دير مي شه حالا باشه بعد. مادر گفت: باشه خدا به همراتون برين به اميد خدا.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۳۷۵۲ در تاریخ دوشنبه ۸ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۱۷:۲۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید