حرکت جاده و خیابان و تیر های چراغ برق، بر چشمانم عادتی
دیرینه است.گاهی می اندیشم شاید خدا نسل های قبلی
مارا خیلی بیشتردوست می داشت،که دشت و گل و سبزه و
رود و چشمه را مهمان حضورشان کرده بود.هرگز نمیتوانم
جای آنان باشم و آنان نیز نمی توانند درک کنند،
در نسل من روح والای انسان چگونه بین ماشین و تکنولوژی
محبوس شده است.غبطه می خورم به چشمانی که چشمه
نوازششان کرده و به گوش هایی که بلبل زینتشان داده است.
به انسانی که گل می بویید و به مادری که نعناع و ریحان و
پنیر سفره اش را زیور می داد.باز در شگفتم در دنیایی که
نیست هایش از هست هایش زیادترهست،
چرا زیستن آرزویم است؟!
با صدای آهنگین تلفن همراهم از سرای رویاهایم دور می شوم
و به دنیای نا معلوم حقیقت باز می گردم.صدایی بی تفاوت گویی از
ته ته عادت سلامی به ظاهر گرم می دهد.
مدیر مدرسه مان: "خانوم معلم یادت نره امروز مراسمی داریم و
ممنونمیشم سر موقع حضور داشته باشی" جوابش را به گرمی
می دهم ،چون به سردی عادت ندارم .
بعد ازتشکر به خدا می سپارمش...