فریادهای دلم رامیشنوی؟
می شنوی که چه عاجزانه صدایت می کند؟
دلم اسیرمحبت است.دلم رابه زنجیردلسردی فکندم،ولی بازدلخوش است که ازتومحبتی میبیند.
بارهادرخلوتم گریه کردم،ناله کردم،به دلم التماس کردم وگفتم:بامن این کاررانکن،من می خواهم زندگی کنم.خواهش می کنم ای دلم نسبت به اودلسردباش.
می دیدم ،می شنیدم.
صدای دل شکسته ام رامی شنیدم که می گفت:او آدم بدی نیست،شایدبه گول خودش زندگیش ارزش نداشنه باشدولی من برای زندگی اوجنگیده ام،اوظالم نیست محبتم راجبران میکند.
سکوت میکردم دربرابرحرف دلم.
ولی دیدی،ای دلم دیدی.
دربدترین شرایط سختی که داشتی حاضرنبودحتی نگاهت کند؟چرا؟
چون حقیقت راگفته بودی؟
چون ازاو خواسته بودی تاحقیقت رابگوید؟
وزمانی که اوحقیقت راگفت:توشکستی.
زمانی که به توگفت:برو.به سلامت.بی اختیاردرسکوت جاده ی شب اشک می ریختی وصدای شکستنت
آنقدربلندبودکه گوش فلک راکرکرد ولی اطرافیانت نشنیدند.
ومن،شکسته های دلم راپنهان کردم،ظاهرم راساختم تاکسی درددلم رانفهمد،سرد بودن را پیشه گرفتم.ولی اطرافیانم گفتند:او....
وای...ای دل....چه کردی بامن.
اوفراموشت کردومرااز ذهن همه پاک کرد.
وتوهنوز فراموشش نکردی.
میدانم دلیل سکوتت رامیدانم.
چون هنوز دوستش داری.
گرچه توراشکست.
تو...باشکست دلم مرانابود کردی ودرذهنت گشتی.
درحالی که من هنوز...
درحالی که من هنوز .......دوستت دارم.