دوشنبه ۳ دی
خودکشی
ارسال شده توسط نرگس پاییزی در تاریخ : چهارشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۲ ۰۳:۲۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۰۱۸ | نظرات : ۱۳
|
|
هرگز نفهمید چطور با آنکه مزه نیکوتین را حس نکرده،این همه هوس کشیدن سیگار در زمانهای خاصی از زندگیش،او را به مرز جنون میکشد؟!درست همین لحظه باید یک نخ سیگار در دستش بود تا کمی آرامش به لبهای بی قرارش بر میگشت.از این تفکر بی ملاحظه خنده اش گرفت.در لحظه ای که لبه پشت بام ایستاده بود و بین مرگ و زندگی دست و پا می زد،این فکر به مهمترین مساله ی زندگیش تبدیل شده بود...همیشه در لحظه های جدیه زندگی،افکار پوچ و مسخره به ذهن انسان خطور میکند...
سعی کرد افکارش را متمرکز کند.آسمان را نگاه کرد،امشب چقدر ستاره در آسمان بود.به ستاره قطبی نگاه کرد،یاد کودکی اش افتاد که همیشه فکر میکرد این ستاره پرنور مال خودش است،به نام خودش!چند سال که بزرگتر شد فهمید او تنها کسی نبود که عاشق این ستاره است،عاشق فراوان دارد....باز خنده اش گرفت،این بار با شدت بیشتر.عجب افکار مسخره ای امشب ذهنش را فراگرفته.آنهمه افکار مارکسیستی که همه زندگی اش را در بر گرفته بود کجا رفته؟!چرا این همه افکار پوچ به ذهنش خطور میکرد؟آنهم این لحظه پایانی!!
باز سعی کرد افکارش را متمرکز کند.به پایین نگاه کرد،دختر و پسری که جایی قبلا آنها را دیده بود داشتند یواشکی بوسه می گرفتند.شاید اولین بوسه آنها بود و چه تصویر عاشقانه ای را برای این لحظه پوچ ساخته بودند.فکر کرد اگر خواست بپرد دقیقا وسط آن دو بیفتد و ازین تصور خنده اش گرفت و شروع کرد بلند بلند خندیدن!آنقدر بلند که همه کبوترها پریدند،همه همسایه ها سرشان را از پنجره بیرون آوردند و با تعجب به او نگاه کردند...
همینطور به خندیدن ادامه می داد.دیگرهیچ کس آن اطراف به کارهای روزمره اش نمی پرداخت.همه به او نگاه میکردند و او همچنان میخندید.از خنده او همه به خنده افتادند.همه به هم نگاه میکردند و میخندیدند.هیچ کس نمیدانست به چه میخندد یا برای چه میخندد!
از بالکن پایین آمد،دست روی دیوار گذاشت و همینطور که به خندیدن ادامه میداد،بلند داد کشید:
امروز نه،امروز روز خودکشی نیست...شاید فردا
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۳۲۵۷ در تاریخ چهارشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۲ ۰۳:۲۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.