يکشنبه ۲۷ آبان
رفیق
ارسال شده توسط میثم دانایی در تاریخ : سه شنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۲ ۲۳:۰۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۳۲۰ | نظرات : ۶
|
|
تازه از جبهه غرب اعزام شده بودند جنوب(منصوروحمید) بچه تهران بودند.چون تازه اومده بودند زیاد بچه هاشناختی ازشون نداشتن فقط درحداسم کوچیک منم بیسیم چی فرمانده (حاج نعمت)بودم، روز اول فروردین سال 63 درست 10 دقیقه قبل ازتحویل سال نو،ساعت 11صبح بودهمه توی سنگرهاشون نشسته بودندووضعیت نسبتا اروم بود،منصور وحمید همسنگربودند،بچه هایه روحیه خوبی داشتن وبه هم دیگه عیدروتبریک میگفتن وروبوسی میکردندیه دفعه صدای یه خمپاره سرگردون اومد همه سینه خیزشدن وپریدن توی سنگرها خمپاره نزدیک شد ودقیقا خورد وسط سنگرمنصوروسعیدصدای یا امام حسین بلندشد همه سراسیمه دویدیم سمت سنگروقتی رسیدیم منصور غرق خون توی بغل حمید جون داد وشهید شد،حاج نعمت روبه حمیدگفت :رفیقت بود؟
حمیدکه ازچشماش اروم اروم داشت اشک میومدسرشو بلندکردوبا لبخندبه حاجی گفت:برادرم بود.....
حاج نعمت زانوهاش لرزیدونشست روی زمین...
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۵۶۳ در تاریخ سه شنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۲ ۲۳:۰۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.