سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 5 آذر 1403
  • روز بسيج مستضعفين، تشكيل بسيج مستضعفين به فرمان حضرت امام خميني -ره-، 1358 هـ ش
24 جمادى الأولى 1446
    Monday 25 Nov 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      دوشنبه ۵ آذر

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      زندانی - مسافر خیال 3
      ارسال شده توسط

      حسین وفا (آسمان آبی)

      در تاریخ : يکشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۲ ۱۸:۰۴
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۴۵ | نظرات : ۴

      بنام خدا
       ششمین مطلب : زندانی - مسافر خیال 3
      ***************
      یکماه از آمدن فروغ خانم به محله ما میگذشت . یک روز عصر او را در حالی که از بنگاهی بازارچه محل بیرون می آمد دیدم . باز هم مشکل راه رفتن داشت . کنارش توقف کردم و بعد از احوالپرسی خواستم بقیه راه را با من بیاید .
      بعد دلیل رفتن به بنگاه را پرسیدم و او گفت « چیزی نیست یه سوال داشتم »
      گفتم :« چه سوالی ... درباره قیمتها ؟»
      او گفت :« نه ... تو که غریبه نیستس . راستش آگهی زده بود فروش فوری وام خرید مسکن . من هم راجع به اون پرسیدم . قرار شد سند خونه رو بیارم بدم به اینا ، برام وام خرید مسکن جور کنند»
      گفتم :« واسه خودشون چقدر خواستند ؟» فروغ خانم گفت : 25 درصد مبلغ وام رو »
      گفتم : « فروغ خانم اینجا رو بیخیال بشین . اینجا هم سندتون رو از دست میدین و هم 25 درصد مبلغ وام رو .... اگه خیلی ضروریه من از یکی از موسسات مالی اعتباری براتون وام ردیف میکنم با همون 24 درصد سود بانکی  . بدون دادن سند و پرداخت یک چهارم وام به عنوان کمیسیون  ...»
      فروغ خانم خیلی خوشحال شد و تشکر کرد . دوباره پرسیدم :« ببخشید میتونم یه سوال بکنم اگه ناراحت نمیشین ؟»
      او گفت :« بپرس پسرم چرا ناراحت بشم »
      گفتم « این وام رو برای چی میخواین ؟ همسرتون کجاست که شما دنبال این کارا میرین »
      فروغ خانم گفت « اون مسافرت کاری رفته . ما هم یه خورده قرض و قوله داریم که باید بدیم »
      گفتم « فروغ خانم راستشو بگین . بهم اعتماد کنین »
      فروغ خانم کمی مکث کرد و به من خیره شد و بعد خیلی جدی و با حالتی گرفته ،گفت « اون زندانه ... همینو میخواستی بدونی »
      از شنیدن این حرف جا خوردم .
      و او درحالیکه چشمانش پر میشد و به جای نامعلومی خیره شده و ادامه داد «یه ساله افتاده زندان . بهش تهمت کلاهبرداری زدن . اونایی که خورده بودن فرار کردن و شوهر من بخاطر کارای اونا داره تاوان پس میده »
      بعد بی اختیار ادامه داد « حسین ما رو اینطوری نبین . ما آدمای باشخصیتی هستیم . برو بیایی داشتیم ... کسی بودیم ... ما توی ناز و نعمت بزرگ شدیم ... ما میتونستیم کل این مجتمع رو یه جا بخریم . اما به خاطر اینکه همسرم بدهی بالا آورد هرچی خونه و ملک  داشتیم فروختیم و موقتا اومدیم اینجا ... با این همه بازم بدهی داریم و تا وقتی نتونیم جور کنیم همسرم آزاد نمیشه ...»
      فروغ خانم اینطوری توضیح داد که همسرش «آقای بهراد» در کار معاملات بزرگ زمین و مسکن بود .یکسال پیش یک زمین بسیار بزرگ در اطراف شهر را خریده و آن را قطعه بندی کرده و به افراد زیادی فروخته بود . بعدا مشخص شده این زمین هم معارض حقیقی دارد و هم مدعی دولتی . همۀ معاملات باطل شده بود و شاکیان دنبال پول خودشان بودند . کسانی که زمین را به آقای بهراد فروخته بودند متواری شده بودند و او به اتهام کلاهبرداری دستگیر و زندانی شده بود . مجبور شده بودند هرچه دارند به حراج بگذارند ولی کافی نبود .
      فروغ خانم یک پسر هم داشت که سالها قبل در ظاهر برای ادامه تحصیل از کشور خارج شده بود ولی همانجا ماندگار شده بود و قصد بازگشت نداشت .
      به خانه که رسیدیم برای گرفتن مدارک وام ، تا دم در خانه شان رفتم . نازنین در را باز کرد و فروغ خانم به او گفت :« نازنین من همه داستان زندگیمونو به حسین آقا گفتم . اون دیگه همه چی رو میدونه ..»
      و برای آوردن مدارک داخل خانه رفت .
      نازنین کمی نگاه کرد و گفت : جناب ببخشین که من اون روز الکی گفتم بابام مسافرته . آخه مجبوریم اینطوری بگیم »
      گفتم « طوری نیست اشکالی نداره . »
      و بعد اضافه کردم « نازنین خانم .... لطفا به من جناب نگو ... من اسم دارم ..»
      و او در حالیکه نگاهش تبدیل به لبخند می شد « چشم .... جناب »
      و این جواب بهانه ای شد برای خندیدن .
      پایان قسمت سوم ...

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۲۵۴۶ در تاریخ يکشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۲ ۱۸:۰۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1