چهارشنبه ۱۶ آبان
داستان \"سفره عید \"
ارسال شده توسط فرشید بلنده در تاریخ : چهارشنبه ۲۷ شهريور ۱۳۹۲ ۰۸:۱۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۱۳ | نظرات : ۱۰
|
|
آخرین دقایق سال بود . دیگه صدای همهمه توی خیابونای شهر بگوش نمی رسید . در عوض توی خونه بابابزرگ و مامان بزرگ ، هرکی سرش به کاری مشغول بود . یه خانواده پر جنب و جوش توی طبقه پنجم آپارتمان . بچه ها بدنبال هم می دویدن ؛ دخترا و عروس ها مشغول پچ پچ توی آشپزخونه بودن . مامان بزرگ در حالی که چادر گلدارش رو به دور کمر بسته بود ؛ یه ریز توی خونه می چرخید و مشغول چیدن سفره هفت سین به سلیقه خودش بود . بابا بزرگ در حالی که پسرا و دادمادش رو دور خودش جمع کرده بود ، مشغول تعریف کردن خاطراتش بود و هر چند دقیقه یه بار همه با هم می خندیدن .
-به جای این همه حرف زدن پاشو اون لباساتو عوض کن . الآن تحویل سال میشه دیگه (صدای مامان بزرگ)
-باشه بابا . . . هنوز نیم ساعت دیگه مونده .
شاپور در حالی که کنار سفره هفت سین ایستاده بود گفت : مامان بزرگ پس ماهی کو ؟
بابا بزرگ در حالی که خنده اش رو قطع کرد رو به شاپور گفت : آخ دیدی یادم رفت .
آقا جون نگران نباش ؛ خودم الان می رم یکی می خرم و سریع بر می گردم .
-نه قربونت برم . . . اشکالی نداره . . . ماهی که « سین» نداره
-چی چی رو اشکال نداره . . . پاشو پسرم . . . لباساتو عوض کن تا من سوئیچ ماشین آقاجونو واست بگیرم . . . رانندگی باهاشو که بلدی ؟
شاپور درحالی که از درب خونه خارج می شد ؛ به سمت آسانسور رفت .
-لعنت به این شانس ؛ بازم این آسانسور خرابه .
-آره همیشه خرابه . . . با شرکت خدماتش تماس گرفتم . گفتن بعد از تعطیلات میان . . . پول می گیرن ولی کار نمیکنن . . . (صدای سرایدار درحال نظافت)
-حالا من باید ۵ طبقه برم و بر گردم (در حالی که با اخم به سمت راه پله می رفت) .
-راسی به آقاجونت بگو عیدی ماهم یادش نره . . . مواظب پله ها باش . . . تازه اونا رو شستم .
شاپور ماشین رو از پارکینگ بیرون آورده و به سمت بازار به راه افتاد . خیابونا خلوت بود . چند ساعت پیش تمام مغازه ها باز بودن و مردم در حال خرید ؛ اما حالا به جز چند رفتگر با لباس های نارنجی ؛ دیگه چیزی به چشم نمی خوره . شاپور در حالی که تمام گوشه و کنار خیابون رو زیر نظر داشت ، متوجه شد که به چراغ قرمز رسیده و توقف کرد .
- هموطنان عزیز تنها ۲۰ دقیقه تا لحظه تحویل سال باقی مانده .
شاپور درحالی که مشغول خاموش کردن رادیوی ماشین بود صدای کوبیدن به شیشه ماشین رو شنید .
-آقا دستمال کاغذی نمی خواین ؟ بخدا از این ارزون تر گیرتون نمیاد .
شاپور با بی اعتنایی به راه خودش ادامه داد بدون این که التماس های دو بچه توجهی کنه . اون نمی خواست یه دقیقه رو از دست بده .
در حالی که از دو بچه فاصله گرفت ؛ ناگهان یه مغازه توی خیابون اصلی نظرشو به خودش جلب کرد . دیدن آکواریوم توی پیاده رو ، لبخند رو لب شاپور داد . به سمت مغازه رفت . فروشنده زنی میان سال که خودشو سرگرم تماشای تلویزیون کرده بود .
شاپور ماشین رو پارک کرده و به سمت آکواریوم رفت . ولی فقط یک ماهی رو در حال شنا کردن دید . با عجله وارد مغازه شد .
-خانم میشه لطف کنید و این ماهی رو بمن بفروشین
-بله بفرمایید ، قابلتون رو نداره . میشه ۳ هزار تومن . توی تنگ شیشه ای می خوای یا توی کیسه نایلونی ؟
شاپور دستش رو توی جیبش کرده ولی متوجه شد فقط ۲ هزار تومان همراهش آورده . با دقت همه جیب های خودشو خالی کرد ؛ ولی چیزی پیدا نشد .
-خانوم ، ببخشید ، من همش این مقدار پولو همراه دارم .
-نمی شه شرمنده ، پولت کافی نیس ، این آخریشونه . . . از صبح تا حالا ۲۰ تا فروختم .
-توروخدا خانم ، من این ماهی رو واسه سفره هفت سین بابابزرگم می خوام .
-من که نگفتم واسه کی می خوایش ! قیمتش همینه ، واسه چی اینقد چک و چونه می زنی بچه ؟ من که اینو از رودخونه نگرفتم .
توی همین لحظه ، صدای آژیر از بیرون ، به گوش رسید . به سمت ماشین رفت و دید از شانس بد ، مأمور کلانتری از ماشین گشت پیاده شده و به سمت ماشین شاپور در حال حرکته .
-آقا پسر ماشین شماست ؟
-بله سرکار ( شاپور در حالی که با کمی ترس توی صورت مأمور خیره شده بود ) .
-اولاً سرکار نه و جناب سروان ، ثانیاً رانندش کجاس ؟ اینجا محل پارک ممنوعه .
شاپور یدفعه رنگش سفید شد و زبونش بند اومد . مأمور که متوجه شده بود به سمت ماشین گشت رفته ؛ به سربازی که تازه از ماشین پیاده شده بود اشاره کرد و بهش گفت که مدارکشو برام بیار تو ماشین .
سرباز با لبخند به شاپور : گواهی نامه ، کارت ماشین و بیمه .
شاپور به سمت ماشین رفته و مدارک رو تحویل سرباز داد .
-پس گواهی نامت کو ؟
شاپور به سمت ماشین گشت رفته و بریده بریده به مأمور :
-جناب سروان باور کنید جاگذاشتم . عجله کردم . قول میدم دیگه همیشه همراه خودم بیارمش .
-باشه نمی خواد قسم بخوری . شانس آوردی افسر راهنمایی و رانندگی نیستم و گرنه شب عیدی ماشین رو می خوابوندم پارکینگ .
-ممنونم جناب سروان ؛ چشم ؛ هر چی شما بگین ؛ سال نوتون مبارک .
-برو بچه سال نو چیه . . . تو هم دلت خوشه ( با یه نیشخند تلخ ) .
با این که شاپور احساس خوشحالی می کرد ؛ ولی یادش اومد که هنوز اون ماهی قرمز رو به چنگ نیاورده . از جایی که خاطر جمع بود که با اون پول کم نمی تونه ماهی رو بخره ، با یک احساس شکست به سمت ماشین رفت . وقتی که می خواست سوار ماشین بشه ، متوجه صدای بچه های دست فروش شـد . بچـه ها کـه روی سکوی مغازه نشسته بودند با خـوشحـالی به همـدیگه پـول هـدیه می دادند و می خندیدند .
شاپور بی اختیار به سمت اونا رفت و دست توی جیب خودش کرده و همه پولشو به بچه ها داد .
-عمو چند بسته دستمال می خوای ؟
-هیچی . . . اینم عیدی من به شما .
شاپور با خوشحالی به سمت ماشین رفته که متوجه صدای زن فروشنده شد .
-آقا پسر ؛ بیا ماهی رو ببر . مگه نمی خواسی ؟
-شرمنده حاج خانوم ؛ دیگه پولی ندارم که بخوام باهاش چیزی بخرم .
-حالا کی ازت پول خواست ؟ فکر کن بهت عیدی دادم .
شاپور دوان دوان به سمت مغازه رفت و ماهی قرمز رو از دست زن گرفت .
-ترسیدم توی تنگ شیشه ای بذارم ، چون دیدم کسی همراهت نیس ، بیفته و بشکنه . واسه همین توی پاکت پلاستیکی گذاشتم .
- خیلی هم عالیه . دستتون درد نکنه حاج خانوم عیدتون مبارک .
-عیدتو هم مبارک پسرم .
پسرک که انگار ۲ بال برای پرواز بهش داده بودند ، خودشو سریع به آپارتمان بابابزرگ رسوند . سرایدار همچنان مشغول شستن راهرو و کف زمین بود . شاپور اینبار هم مجبور شد که از راه پله استفاده کنه ولی این دفعه با برداشتن اولین قدم ، پاهاش لیز خورده و تعادلشو از دست داد .
تا اومد بخودش بجنبه دید که بله زمین خورده و پلاستیک ماهی پاره شده . توی یه چشم به هم زدن ، ماهی رو توی دستاش گرفته و به سرعت خودشو به درب خونه بابا بزگ رسوند . به محض باز شدن ، به سمت آشپزخونه دوید و ماهی قرمز نیمه جون رو توی یه لیوان انداخت .
شاپور در حالی که نفس نفس می زد با لبخندی بر لب و لیوانی که توی دست داشت به سمت خانوادش رفت .
-چی شده شاپور ؟ مادر جون چقد دیر کردی ، نگرانت شدیم ، چرا لباسات خیسه ؟
بابا بزرگ با زحمت از سرجاش بلند شده و در حالی که از توی شاهنامه پول عیدی رو در میاورد گفت : سال نو مبارک پسرم .
-سال نو ؟ مگه سال تحویل شده ؟
-بله تقریباً ده دقیقه پیش بود . حالا عیبی نداره ؛ برو لباساتو عوض کن و برگرد تا برات از داستان های شاهنامه بخونم . . . توی مدرسه که چیزی بهتون یاد نمیدن .
شاپور به لیوان توی دستش نگاه کرد و نگاهی به سفره هفت سین .
- سال نوی همه شما مبارک .
پایان
فرشید بلنده – اسفند ۱۳۹۱
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۲۶۶ در تاریخ چهارشنبه ۲۷ شهريور ۱۳۹۲ ۰۸:۱۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.