علی : هیچی بابا ولش کن...
لیلا: علی نمیگی ؟
علی میخواست حرف بزنه که آقا رضا بهشون رسید و گفت : حاضرید مسابقه دو بدیم...؟
لیلا: آره بابا ولی من باید جلوتر از شما دوفر واسم و زودتر حرکت کنم....
علی : منم عقب تر از دوتاتون میدوم...
آقا رضا یه چشمک به علی زد و وسط علی و لیلا وایساد و شروع به شمارش کرد 1 2 3 حرکت...
لیلا سرشو پایین انداخته بود و با سرعت میدوید ...
ولی آقا رضا و علی اروم اروم تخمه میشکوندن و به طرف خونه حرکت میکردند..
لیلا با خوشحالی با سرعت به در خونه رسید ولی وقتی برگشت دید هیچکس کنارش نیست خیلی ناراحت شد..
فهمیده بود باز بابا و علی سر کارش گذاشتن...زنگ خونه رو زد و مادرش درو براش باز کرد...و رفت تو خونه
پشت در نشست تا بابا رضا و علی بیان.... صداشونو کامل میشنید که داشتند بهش میخندیدن...
علی میگفت عجب حالی ازش گرفتیما...
آقا رضا : اره باید بفهمه ما مردا در شرایط بحرانی دست تو دست هم هستیم...
هنوز صحبتهای اقا رضا تموم نشده بود که لیلا درو باز کرد و گفت یکی طلبتون....علی اقا برا شما هم دارم....
درو بست و با قیافه درهم رفت تو خونه...
علی دیگه تو نرفت و به آقا رضا گفت بی زحمت مادرمو صدا کنیم ما بریم خونه...
هر چی اقا رضا اصرار کرد علی قبول نکرد و مادرش اومد دم در و با هم رفتن خونه...
تو راه خیلی تو فکر بود...با خودش کلنجار میرفت...
از مادرش پرسید : مامان چرا اقا رضا با بابای رسول آشتی نمیکنه...؟
مادرش جواب داد : چرا علی جون؟
علی : همینجوری برام سواله...
مادر : یه قضیه شخصیه ولی تا جایی که من یادمه اقا رضا مقصر نیست....
علی : خوب چرا پدر رسول نمیاد آشتی کنه...؟
مادر : نمیدونم مادر ولی قضیه مال سال ها قبله...
مادر : راستی علی با خونواده عمت میری مشهد؟
علی : نه دیگه بشینم کم کم درسامو بخونم...
مادر : باریکلا امسالو تحمل کن بعد کنکور سال دیگه با هم همه جا میریم...
علی : اره خودمم دیگه میخوام بشینم درسامو بخونم...
به خونه که رسیدن...علی از خستگی فوری خوابش برد...
صبح که از خواب بیدار شد رفت سر وقت کتاب های سال های گذشتش...
تقریبا تو تموم کتاباش لیلا یادگاری نوشته بود..
هر کتابی که باز میکرد رد و نشونی از لیلا بود...
باز رفت تو فکر و رو کاغذ خط خطی میکرد...
اصلا فکرای توی ذهنش مجال درس خوندن بهش نمیداد...
رفت زنگ زد به رسول و با هم قرار گذاشتن برن کتابخونه...
تو کتابخونه همه حواسش به رسول بود...
ولی رسول چند روز بیشتر وقت نداشت...
و کامل حواسش به درساش بود....
علی تو توهماتش درگیر بود نمیدونست با این دو راهی لیلا و رسول چیکار کنه...
اون روز تا ظهر اصلا نتونست درس بخونه...
با رسول خداحافظی کرد و رفت سمت خونه...
تو راه به لیلا کلی فکر کرد و بالاخره تصمیم گرفت که به رسول بگه که لیلا رو دوست داره....
تموم حرفایی که قرار بود به رسول بگه تا رسیدن به خونه بارها با خودش تکرار کرد...
به خونه که رسید به رسول زنگ زد و برا بعد از ظهر تو حرم قرار گذاشت که بعد از اونجا برن کتابخونه...
نهارو خورد و کمی استراحت کرد...
یه کمی زودتر حرکت کرد تا تو حرم یه زیارت کنه تا رسول بیاد....
وقتی زیارت کرد رفت گوشه همیشگی که با رسول تو حرم قرار میذاشتن نشست
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که رسول رسید...
شروع کردن به حال و احوال کردن...
علی : رسول میخواستم یه چیزی بهت بگم...
رسول : بگو علی اقا... میشنوم...
علی : راستش من... من ...من..
رسول : تو چی ...؟
علی : من دیشب خونه لیلا اینا بودم..
رسول : خب بهش گفتی من اونو خیلی دوست دارم...
علی : نه میخواستم همینو بهت بگم که...
رسول : که چی بنال دیگه جون به لبم کردی...
علی : راستش من با لیلا...