سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 3 آذر 1403
    22 جمادى الأولى 1446
      Saturday 23 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۳ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        عاشق
        ارسال شده توسط

        عبدالله خسروی (پسر زاگرس)

        در تاریخ : چهارشنبه ۵ تير ۱۳۹۲ ۲۳:۰۲
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۸۶ | نظرات : ۷

        عاشق ..نوشته : عبدالله خسروی(پسرزاگرس)
        از وقتی این دختر چشم سیاه وبلند قد به کوچه شان آمده بود آرام وقرار نداشت ..بدجور گلوش پیش همسایه جدید گیر کرده بود ..هر روز اونو همراه مادرش میدید که میرفتن وبعد دوسه ساعت برمیگشتند ..رفت وآمد هر روز دختر با مادرش براش معما شده بود ولی روش نمیشد از مادرش یا کس دیگه ای در اینمورد سوال کنه..همه دلخوشی اش به اون لحظات کوتاهی بود که از جلو مغازه اش رد میشد واون میتونست فقط نگاش کنه ..دختر علاوه بر زیبایی وحجب وحیایی که تو رفتار ونگاهش بود غم وسکوت مبهمی در چهره اش دیده میشد و روز به روز پژمرده تر میشد .. عاقبت یکروزاز خلوتی کوچه وتنهابودن دختر استفاده کرد وحرف دلش رو زد وگفت : میخوام یکی از همین شبا با مادرم بیام خونتون و باهات قرار بزارم واسه تمام عمر ..دختر نگاه غمگین وپر از حسرتی بهش انداخت وبعد قطره اشکی از گوشه چشمان سیاهش لیز خورد وبدون کوچکترین حرفی ازش دور شد ..پسر جوان در حالیکه داشت دور شدنش رو تماشا میکرد باصدای بلند گفت : فردا میرم مسافرت وتا دوهفته دیگه برمیگردم ومیام خواستگاریت ..
        دوهفته گذشت ..پسر شاد وبایک دنیا آرزو جلو در خونشون از ماشین پیاده شد ..اولین نگاهش رو به خانه دلش انداخت ..پرچم سیاه وپلاکاردهای تسلیت رو دیوار همسایه خودنمایی میکرد ..درگذشت دوشیزه جوان ..نتوانست بقیه اش رو بخونه ..انگار دنیا رو بر سرش خراب کردند ..دست ودلش لرزید وسراسیمه وارد خانه شد ..بدون سلام هراسان بطرف مادرش رفت وگفت : مادر چه بلایی سر همسایه اومده ..اینهمه پلاکارد سیاه چیه..
        مادرش آهی کشید وگفت :بیچاره دخترشون سرطان داشت ودو روز پیش به رحمت خدا رفت ..بیچاره مادرش هر روز اونو میبرد بیمارستان واسه ... پسر همانجا زانو زد ودیگر نه گوشش میشنید ونه چشمش جایی رو میدید ..

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۶۹۱ در تاریخ چهارشنبه ۵ تير ۱۳۹۲ ۲۳:۰۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1