باسلام..
میخواهم جریانی را برایتان بنویسم که شخصا آنرا تجربه کرده ام.
حدود سال 1354 در رشته ی فنی«آبیابی و آبرسانی» در کلاس اول هنرستان شهرستان فسا «ازتوابع فارس»تحصیل میکردم.
چون از روستا آمده بودیم ،آنجا شبانه روزی بودیم و طبیعتا از امکانات آسایشگاه و سایر ملزومات استفاده میکردیم.
البته در این میان هنرجویانی هم بودند که به دلیل بومی بودنشان از شهرستان « فسا »می آمدند.
با توجه بر اینکه هنرستان با شهر حدود سه کیلومتر راه خاکی و بیابانی فاصله داشت. و آنان اجبارا باید بعد این مسافت را بخاطر شرکت در کلاسهاس روزانه متحمل میشدند.
دربین این هنرجویانی که از شهر فسا می آمدند ، شخصی بود بنام مرحوم حسن بردبار که با همدیگر دوستی و صمیمت خاصی داشتیم.
پس مدتی یک روز صبح که ایشان از خانه به نیت حضور درکلاس ها عازم هنرستان بودند ،روبروی مهمانسرای آن شهر تصادف وحشتناکی کردند و متاسفانه کشته شدند.
آنقدر در خود فرو رفتم و گریه میکردم که دیگر دوستانم دلداریم میدادند.
خلاصه جبهه ی سوگواری و غم عظیمی وجودم را فرا گرفته بود.
ناگفته نماند که از سالها قبل در دبستان و دوره راهنمایی متوجه شده بودم که کلماتی را میتوانم موزون کنم که علاوه بر خوشایند دیگر دوستانم ، احساس میکردم که آنان از چنین کاری بی بهره اند ..
حال در چنین شرایطی و باتوجه به چنان رویدادی چند بیتی خط خطی بعنوان شعر نوشتم
که درآخر سر کلاس با پچ پچ همکلاسی هایم کاغذ شعربدست معلم ادبیاتمان افتاد.
****
یادش بخیر معلم ادبیاتی داشتیم بنام آقای ذوالنوار که بعد ها در بحبوحه انقلاب متوجه شدیم که ایشان پسر عموی کاظم ذوالنوار از یاران شهید نواب صفوی در گروه فدائیان اسلام بوده است.و بدلایلی رو نمیکردند.
همین آقای ذوالنوار که شیفته ی شخصیتشان بود م حرفهایی میزدند که هنوز بعد از سالها بتدریج از اهمیت آن باخبر میشوم.
هر چه میدانست آموخت مرا
غیر یک اصل که ناگفته نهاد
قدر استاد نکو دانستن
حیف! استاد به من یاد نداد
گر بمردست، روانش پر نور
ور بود زنده، خدا یارش باد
****
خلاصه به خود گفتم که وای بیچاره شدم.آلان است که مورد تمسخر و فوران خنده ی هم کلاسی ها قرار بگیرم..من و شعر؟؟من و این همه خوشبختی؟؟
معلم ادبیاتم نگاهی صامت به شعر انداخت ، سری تکان داد و گفت : احسنت پسرم ،شعر زیباییست....
====
خلاصه بعد از کلاس در زنگ راحت نام مرا از بلندگوی هنرستان خواندند که به دفتر بروم.
چون همیشه شلوغ و شیطان بودم پوسته در چنین مواردی انتظار کتک مفصلی را داشتم.
بالاخره باترس ولرز رفتم..
وارد دفتر که شدم دیدم تمامی اساتیدم که اکثرا مهندسین بودند مشغول تعریف و صرف چای بودند .ولی مهندس ذوالنوار در گوشه ای دیگر مجزا نشسته بود و مرا بطرف خود خواند.
کاغذ شعر مرا از جیبش بیرون آورد و با مهربانی تمام برایم از قافیه و ردیف و وزن و دیگر موارد ابتدایی شعر کلاسیک گفت.
آنچنان شیرین و امیدوار کننده برایم با زبان دبستانی توضیح داد که با تمام وجود گوش بودم .چنان تشویق شده بودم که فکر میکردم تمام دنیا را شش دانگ بنام من کرده اند.
خلاصه چنان انرزی مضاعف و شوقی داشتم که همان شب در خوابگاه خلوت نموده و مجددا مو به مو طبق راهنمایی های ایشان به اصطلاح «شعرم» را ویرایش کردم.
فردای آنروز با شوق به سراغشان رفتم و مجددا شعر جدید را به ایشان دادم.
بارقه ی شادی و رضایت در چهره اش هویدا بود.
مرا به دفتر رئیس هنرستان جناب «مهندس فروتن» برد و به ایشان پیشنهاد کرد که این چند بیت شعر زیبا را ایشان گفته اند اگر صلاح میدانید دستور بفرمایید با نستعلیق زیبا بنویسند و بر روی حجله ی «طبق» مرحوم حسن بردبار روبروی مهمانسرای شهر «محل سانحه»نصب کنند.
بالاخره ایشان هم موافقت نموده و تمام کارها تا عصر انجام شد.
یاد اساتیدم عزیزم بخیر...
شمسم شدی و مولویم کردی و رفتی
با چند غزل منزویم کردی و رفتی
===
حالا من کم ظرفیت را ببینید که باتوجه به بعد مسافت سه کیلومتری بیابانی هنرستان تا آبادی و روشنایی شهر، را عصرها با شوق و ذوق به مدت هشت روز می رفتم تا شعر خودم را که به زیبایی نستعلیقش میدرخشید ببینم و صد بار بخوانم و برگردم.
هشت روز اجازه میگرفتم..بیابان بود و جاده خاکی و تاریکی زمستان که روزها کوتاه بود.
و راستش چند باری هم جیم شدم...
=====
حالا نه اینکه با نیت تایید طلبی بخواهم بگویم عددی شده ام یا سری بین سرها هستم.
چون هنوز همان شاگرد هنرستانم و سعادتیست که به شرکت در کلاس همان ذوالنوارها و فروتن های سابق و فعلی ام مفتخرم..و همین شاگردی از سرم هم زیادست..
و خدا کند که لیاقت همین سعادت را هم داشته باشم.
و اما برخی دوستان که زیادی به من لطف دارند بارها و بارها از نوشتن جملاتم در کامنت ها خرده میگیرند که فلانی ما روی تک تک کلمات شما بر پانوشت اشعار حساب میبریم...
آیا واجب بود که شما پایین شعر فلان نوجوان و یا فلان شخص مبتدی باهزاران ایراد ،شما نوشته بودید «احسنت، زیبا بود»؟؟آیا واقعا شعرشان زیبا بود و ایراد نداشت؟؟
حال قضاوت را به شمادوستان وامیگذارم،آیا واقعا جمله ی کوتاهی مانند « احسنت ،زیبا بود»
اینقدر میتوان تاثیر گزار باشد؟
آیا هنوز هم کاربرد دارد؟
آیا کاربردش میتواند مضر هم باشد؟؟
با پوزش از دوستان عزیزم بواسطه ی طول کلامم و امید که بزرگواران بر من ببخشایند و در برخورد واستقبال از تازه واردان ومبتدیان و ادب دوستان سرمشقی از ملاطفت و مهربانی ها باشند تا دیگرانی هم همچون بنده ، میهمان دریای سخاوتشان باشند..
و سپاس از اینکه میهمان نگاه مهربانتان بودم.
***
بزرگ اوست که بر خاک،همچو سایه ابر
چنان رود که دل مور را نیازارد!
یا حق....