امروز 4 دی 1382 است
مرتضی وارسته باغدار معروف پسته که دارای سه فرزند شیره به شیره است به اصرار خیلی زیاد بهترین رفیقش عازم جیرفت است و حین رفتن دختر سه ساله اش به نام ستاره به طرز عجیبی بیقراری کرده و پاهای او را گرفته و می خواهد با او همراه شود ؛ مرتضی وقتی میبیند نمی تواند دخترکش را قانع کند او را با خود همراه می کند
صبح که مرتضی در منزل دوستش از خواب بیدار می شود گویی دنیا همان لحظه برایش به آخر میرسد
خبر هولناک است و شوکه کننده... ساعت 5:26 دقیقه صبح در زادگاهش زلزله آمده و همسر و دو فرزندش زیر آوار جانشان را از دست داده اند
بیست سال گذشته و مرتضی و دخترش ستاره در تهران زندگی می کنند ؛ از بعد آن زلزله لعنتی دیگر نتوانست در زادگاهش بماند و جز هزاران نفر کوچ کرده به پایتخت شد و در آنجا تبدیل به یک تاجر موفق شده بود و با وجود با تجربه و کارکشته شدن هنوز هم در رگ و پی ش یک سادگی خاصی وجود داشت که یک جوان بیست و چند ساله با سند سازی و سو استفاده اعتماد مرتضی به او تمام اموالش را به چشم بهم زدنی از چنگش بیرون می آورد
در یکی از روزها که جوان برای بیرون کردن مرتضی از دفتر کار خودش به آنجا رفته ؛ مرتضی که نمی تواند ببیند که بعد از سالیانی کار و تجربه یه جوانک اینچنین زندگیش را از چنگش بیرون بیاورد با او درگیر شده این درگیری به تراس دفتر شرکت کشیده شده و در آنجا مرتضی ناخواسته جوان را از طبقه چهاردهم به پایین پرت می کند
جوان در همان لحظه جان میدهد و مرتضی به اداره آگاهی منتقل می شود
پدر جوان کشته شده که نامش قادر است سن زیادی نداشته و حدودا پنجاه ساله است که با وجود ورزیده بودن حتی از سنش کمتر نشان می دهد
در یکی از دادگاه های مرتضی ؛ قادر دختر مرتضی را دیده و همان لحظه ککی به تمبانش میفتد
او که در ابتدا تنها خواسته اش قصاص مرتضی بود اکنون موضعش را تغییر داده و شرط رضایتش را ازدواج با دختر زیبای مرتضی می گذارد
ستاره که عملا کس و کاری نداشته و اموال پدرش هم به کل به تاراج رفته میبیند از سر ناچاری و برای نجات پدرش رضایت می دهد
قادر ستاره را عقد کرده و به منزلش می آورد و ستاره به محض ورود به خانه به یکی از اتاق ها رفته و درب را از پشت قفل می کند ؛ قادر تا سه روز صبر کرده و در نهایت شب چهارم با شکستن درب وارد اتاق شده و در میان زجه ها و التماس های ستاره با او زناشویی می کند
شاید شرع و عرف آنها را زن و شوهر میپنداشت اما برای ستاره این زناشویی در حکم تجاوز بود
صبح که شد قادر یک نفر را برای تعمیر درب اتاق آورد و باز هم ستاره درب را از پشت قفل کرد و شب دوباره همان اتفاقات شب قبل بدون کوچکترین تغییری واو به واو تکرار شدند
و این داستان یعنی شکستن درب ؛ زناشویی و تعمیر درب تا یازده شب دیگر اتفاق افتاد
روز شانزدهم که ستاره از خواب بیدار شد یک حس و حال متفاوتی داشت ؛ از آن انزجار به همسر اجباریش خبری نبود و به طرز عجیبی هر چه به شب نزدیکتر میشد تمایل ستاره هم بیشتر میشد و اینبار در کمال تعجب حتی درب اتاق را قفل نکرد و دستی به سر و روی خودش هم کشید!
شب شده و قادر به عادت شب های قبل یه سمت اتاق ستاره رفته و وقتی با درب نیمه باز مواجه می شود ؛ درب را بسته و
به اتاق خودش می رود
و چه دهشتناک بود که قادر به زناشویی تجاوز گونه عادت کرده بود و دیگر تمایلی به یک ارتباط معمول نداشت
نویسنده : علیرضا دربندی