سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 1 آذر 1403
    20 جمادى الأولى 1446
      Thursday 21 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        پنجشنبه ۱ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        در کمینِ تاب(داستان کوتاه)
        ارسال شده توسط

        فاطمه خجسته (بچه گیام)

        در تاریخ : چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۲ ۱۴:۱۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۴۸ | نظرات : ۱۳

         
        نزدیکای غروب بود، با بچّه ها قرار شد برای قدم زدن بریم بیرون، وسطای راه بچّه ها پیشنهاد کردن بریم پارک نزدیک خوابگاه، پنج نفر بودیم، بیست دقیقه ای پیاده روی کردیم و گپ زدیم، به حرفای شیما راجع به ادامه تحصیل و...گوش می کردم، سخت تو فکر فرو رفته بودم که کم کم منظره ی پارک از دور نمایان شد.
        دو تا از دوستام یه تاب دو نفر بزرگ سوار شدن، هر چی گفتن بیا امتحان کن، سوارش شو، ترس نذاشت، نمی دونم چه بلایی سر تمام شجاعت دوران کودکی و نوجوانیم اومده؟!
         ایستاده بودم در کمین تاب های تک سرنشین، بچّه های کوچیک و نوجوانا صف بسته بودن برای تاب، یکی دو بارم که نوبت من شد، یکی مشتاق تر از من زودتر سوار شد و اعتراضی نکردم که نوبتمه...!
        با آرامش خاصی درختا و فضای پارک و تماشا می کردم، یکی از شیرین ترین خاطرات بچّگیم تاب سواریه، می ارزید که منتظر بنمونم بلکه یه تاب بی سرنشین پیدا کنم، ساعتی گذشت، یه تاب زیر سرسره خالی شد و کسی دور و برش نبود با عجله به سمتش دویدم، هنوز چند دوری سوار نشده بودم که دوستام اومدن، شیما با صدای بچّه ها گفت: خاله میشه پیاده شی ما سوار شیم، خندیدم گفتم: بیا سوار شو!
        باز من موندم و بی تاب و  همچنان ایستاده بودم در کمین...، چند دقیقه بعد، یه تاب دیگه با فاصله ی چند متری از تابی که شیما سوارش بود، خالی شد... پیچ و تاب سرسره ها از دید بچّه ها مخفی اش کرده بود، دویدم سمتش، چند قدم با تاب فاصله داشتم که دیدم یه پسر کوچولو از دور داره با شتاب مییاد سمت تاب، قدمام رو آهسته کردم، ایستادم تا بیاد سوار بشه...  یه لحظه این فکر به سراغم اومد که بذار الان سوار دنیا بشه و با تمام وجود،با قلبی شادِ شاد تابش بده... بزرگ که بشه، قدرت درک خوبی و بدی رو که پیدا کنه، باید بایسته و تاب سواری دنیا روی شونه هاش رو تماشا کنه... ناخواسته و با تمام وجودم به تمام دنیای کودکانه ای که داشت غبطه می خوردم... من به خاطر یادآوری دوران کودکی به سمت تاب می دویدم و او به عشق تجربه کردن شیرین ترین خاطرات تکرار ناپذیر زندگی!
         کمی قدم زدم، بعد کنار شیما نشستم...
         با هم دیگه به بچّه ی کوچیکی که سمت سرسره می دوید نگاه می کردیم، آهسته گفتم: بچّه ها اگه فرصت بچّگی کردن پیدا کنن، فرمانرواهای بلاشک زمین ان، شیما در جواب گفت: نه، کمی مکث کرد و گفت: راست میگی!
        • بچه گیام-

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۵۵۸ در تاریخ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۲ ۱۴:۱۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2