*(خاطره..درد...)*(۹)
^^^^^^^^^^^^^^^^^^
آن شب یکی از تلخ ترین شبهای عمر من است گرسنه وخسته و
نگران در رختخواب آنهم کودکی چهار یا پنج ساله آیا میتوان تصور و مجسم کرد؟؟؟!!!!
من حتی فکر هم.نمیکردم صدای عمو وهمسرش را میشنیدم بی توجه ..گاه به پنجره نگاهی می انداختم بمحض اینکه دیدم آسمان روشن شده آرام وبیصدا برخاستم و ازخانه بیرو ن رفتم وبطرف علافی دویدم ..
.وقتی رسیدم علافی بسته بود نشستم بعد از ساعتی شاگرد علاف
(به مستخدم شاگرد میگفتند)
آمدودر را بازکرد کم کم تعدادی از همولایتیها هم آمدند در فکر بودم به که بگویم یکباره عمو قدرت سازنه ظاهر شد گفت حمید آقا(*۱) برو الاغرا از طویله بیاور من بطویله رفتم مسئول طویله پالانش را به پشتش گذاشت وبست وگفت دیشب دوریال کاه وجوبه این خر دادم منکه پول نداشتم گفتم باشه برایت میا ورم...
هنوز هم تا الان اینکار رانکرده وبه او بدهکارم..
الاغرا گرفته آوردم عموقدرت بکمک دیگران آردهایم را به پشت الاغ بست وگفت حالا برو به امید خدا جاده روز است وشلوغ سلام به آقای مدیر برسان بگو قدرت کمکم کرده یادت نره
گفتم باشه افسار الاغ را گرفتم وراه افتادم....
ادامه دارد....
$$$$$$$$$
از ؛خاطرات
*(حمیدروز بهانی)*
بروجردی
*(۱)نام اصلی من در شناسنامه حمید آقا بوده وهست وحتی تمام مدارک تحصیلی ام به این نام صادر شده اند موقع تعویض شناسنامه ام جمهوری اسلامی (آقا)را ازشناسنامه ام بر داشت ومزد آنهمه تلاش وجهادم را اینطور داد