زندهیاد "کیوان قدرخواه" شاعر و وکیل دادگستری، زادهی ۱۸ اسفند ماه سال ۱۳۲۲ خورشیدی در اصفهان است.
خانم "ناهید داییجواد"، خواننده و معلم آواز، همسر او بود که حاصل ازدواجشان یک دختر بود.
علاقهی "کیوان قدرخواه" به شعر به دوران دبیرستان و مطالعهی شعر کلاسیک باز میگردد. او در ادامهی این علاقمندی در دههی چهل با کار نیما و شاعران مطرح آن روزگار آشنا میشود و از طرفداران شعرهای جمعی میشود که در «جزوهی شعر» کارشان را منتشر میکردند و اغلب از اصحاب «حجم» بودند.
زندهیاد "کیوان قدرخواه"، در تب و تاب سالهای انقلاب دفتر شعری منتشر میکند، که خود آن را بسیار شعاری مییابد و بلافاصله تمام نسخههایش را گردآورده و میسوزاند.
قدرخواه در بسیاری از شعرهایش کوشش کرده تا نوعی شعر را که در غرب به «شعر نمایشی» معروف است در زبان فارسی معرفی کند.
در این شعرها شاعر با بهرهگیری از مونولوگها و دیالوگها سعی دارد شخصیتهایی بیافریند و از امکانات نمایش برای خلق شعرهای چند صدایی بهره گیرد.
آقای "محمدرحیم اخوت"، داستاننویس، معتقد است: «کیوان قدرخواه را باید شاعر اصفهان خواند و نه شاعر اصفهانی. چرا که او بیش از هر کس دیگر اصفهان را سروده است.»
وی پس از یک دورهی طولانی بیماری سرطان خون، ۲۲ دیماه ۱۳۸۳ خورشیدی، درگذشت.
◇ ︎کتابشناسی:
از کیوان قدرخواه، بهجز آن دفتر سوخته، که خود جمعآوری و سوزاند، چهار مجموعه شعر منتشر شده است:
- گوشههای اصفهان - ۱۳۷۰
- پریخوانیها - ۱۳۷۳
- از تواریخ ایام - ۱۳۷۷
- سایههای نیاسرم - ۱۳۸۱
و...
◇ ︎نمونهی شعر:
(۱)
[مجلس وصیت کردن کیوان به سودابه]
هرچند از مرزی بیبازگشت گذشتهام
شاید روزی
صدایی بشنوی
و لحظهای مرا به یاد بیاوری
من به آن لحظه چنگ میزنم
آن را چون سکهی زرینی در مشت میفشارم
و رهایش نمیکنم
رهایش نمیکنم
گرچه همهی فرشتگان رستاخیز رهایم کنند!
(۲)
[دو پاره از یک شعر بلند]
...آه رودخانهی بیزورق
بیبادبان
با جگنها و چلچههایت
سازها و نیزارهایت
گردابهای هائل و بیشهزارانت،
چگونه آبکندها و ساحلهایمان را
فرو گذاشتیم
تا در عطش نمکزار
تبخیر شویم...
نزدیکتر بیا
گوش کن و بخاطر بسپار
بادهای سیاه در راهاند
و همه چیز قبل از سحرگاه ویران خواهد شد
پس نزدیکتر بیا
من تو را به اعماق خواهم برد
آنجا که هفت تار گیسوی تو پنهان است
و پریزادها در انتظار تواند...
(۳)
میبینید زنی را که از کنار من میگذرد؟
لحظهای پیش نمیپاید
اما من یک سال تمام عاشقم
و چون بازگردم
نمیدانم کدام روز بوده است از کدام سال!.
(۴)
[اشاره]
كسی با دست ما را نشان میدهد
برمیگرديم
پشت سرمان خالی است.
(۵)
[سحر پيمایی سه - خاطره)]
در خواب يا بيداری
هميشه جزيرهای ناشناخته را به ياد میآورم
كه بیاختيار مرا به گريه میاندازد
آيا جايی ديگر بودهام؟
در زمانی ديگر؟
جغجغهها با هم فرياد میزنند
ما همه يك خاطرهايم كه به زودی فراموش
میشويم
خاطرهای ناچيز،
جرقهای خرد در يك آن
كه در خط بلند زمان
يك دم روشن و همان دم خاموش میشويم.
(۶)
[شفق پيمايی سه - کابوس)]
در شنزار رؤياهايم
به سرعت میآمد و باز میگشت
اما ردی بجا نمیگذاشت
تا پيدايش كنم
تنها میديدم خالهای رنگیاش
مدام جا عوض میكردند
و به سرعت محو میشدند
همچون ببری كه از كنارههای رؤيايمان بگذرد
بر لبه پرتگاه كه میرسيد
سايهاش را میديدم
كه تحليل میرفت
و از آن رنگهای خوابناك
اثری بر جای نمیماند.
(۷)
[شفق پيمايی پنج - کلیدها)]
مادر هميشه دسته كليدهايش را
دور از چشم،
جايی قايم میكرد
تا از دستبرد ما به گنجه خوراكیها و شيرينیها
در امان باشد
اما به زودي جاي آن را فراموش میكرد
در حالی كه ما آن را يافته بوديم
و هر چه بود و نبود را غارت كرده بوديم
مادر میگويد دسته كليدم كجاست
دسته كليد سالهاست كه گوشه همان گنجه قديمی
خاك میخورد
صدايش دوباره در گوشم میپيچد
دسته كليدم كجاست؟
به تاريكی درون گنجه خيره میشوم
اما مادر كجاست؟
حالا ديگر
مادر فقط يك صداست.
(۸)
[فلق پيمايی دو - شب عنكبوتی)]
اين آخرين ديدار است.
درست در ساعت صبح كاذب
با قار قار اولين كلاغ
وقتی كه سايهها بر لب هست و نيست
میلرزند
پس درنگ نكن
بگذر، از دالانهای تار فلق بگذر
اين اولين و آخرين ديدار است
وحشت نكن، آرام باش
نگاه كن و بخاطر بسپار
اين همان لحظهای است كه ملكه عروسكی
بر اورنگ سفالين بيدار میشود
پلكهای شبگونش میلرزد
خميازه میكشد، مینشيند
و به غريبهای كه آنجاست خيره میشود
بگذر از فضای سنگين پلكها
بگذر از بالش زربفتش... بگذر...
شهزاده قيرگون گوشوارههايش را میتكاند
گيسوی سياهش مَرغش میافشاند
اما تو بگذر، بگذر از سراپردهاش
ميان تراشههای تاريكی
هنوز شب عنكبوتی در كمين است
اگر دروازههای فلق باز شود
در تارهايش گرفتار میشوی
و هرگز آن چشمها
آن عقيقهای ظلمانی را نخواهی ديد
بگذار از سردابه تار فلق
تا ملكه عروسكی با چشمان تراش خوردهاش
در قعر مردمكهايت بتابد
تا سوز سرمای خوابگاهش
نفسهايت را قيچی كند
آنگاه میبينی چگونه
تراشههای شب
بر تابوت سفالين میلغزد
و بر چار جانب
مغان غيبگو پاس میدهند
مغان مشعل بر كف
كه بر تارهای شب عنكبوتی زخمه میزنند
فرصتی نيست
آن حضور شبحآسا ديری نمیپايد
سپيدهدم پلكهای ملكه فرو میافتد
و تو در بستر فلق بيدار میشوی
اما در روشنايی نسيان بار
چهره قيرگونه شهبانو را از ياد بردهای
آن كه از ميان تابوت مردگان هزار ساله
با چشمان زندگان به ما مینگرد.
(۹)
[فلق پيمايی هشت - مرزها)]
سراپا خيس، شب «در دشت»*
از مرزهای اسفنجی گذشت
بادهای سحر در آماده باش بودند
پنج مشاطه شاخدار
محافظان ابروی صبح خيالیاند
هشت چاه واژگون
هشت پيامبر مقنعه پوش را پنهان كردهاند
مورچههای بالدار گردن ماه را میمزند
دستههای چنگك دو تايی و سه تايی
آنها را شكار میكنند
تيرهتر از ظلمت يلدا،
سمندرهای سرخ
معبدهايشان را برآوردند
طيارههای بومی از مرز قشلاق گذشتند
اما هيچ ستارهای شهاب نشد.
----------
* نام محلهای قديمی (سلجوقی يا سامانی) در اصفهان.
(۱۰)
اما دستی که دفن شده است
تو را نشان میدهد!-
ناچار در ایستگاه شکرشکن
سوار خط ۵ شدم
آخرین بار
از مکینهی خواجو گذشتم
از گذرگاههای آب، از پلههای سنگی، از طاقنماهای پل تا به آن جادهی خاکی
در آستانه قلمرو مردگان پای نهادم
چگونه به آنچه بر من حرام شده بود نگریستم
«انیس» با گوشه چشم به من اشاره میکند:
ـ راه تو با استخوانهایت مسدود شده است
به سنگ سیاه مزارش گوش کن
تا صدای آن زنگ افسانهای را بشنوی ـ
اما من به آن گنبد دوازده ترک خیره میشدم
به غباری که بر تودۀ استخوانهایم نشسته بود.
(۱۱)
من چیزی نمیدانم، نمیدانم آقا!
اما پوسته سخت آبها نفوذ ناپذیر است
از تیمچهها وتالارهای آب بگویید بانوی من!
هرجا رفتند ما با آنها خواهیم بود.
باد ولگرد خانهای ندارد آقا! همه جا سر میکشد و هیچ جا فرود نمیآید
غبار یادگارهای ما را باد برده است
یاد گل سرخ، یاد جادهها، یاد یادها
ما این جا ریشه داشتهایم آقا!
تصویرهایمان را پشت نیزار پنهان میکنیم
تاب بیاورید آقا! حوصله کنید
این زن هرگز شما را فریب نمیدهد.
(۱۲)
افسون گل سرخ
وسوسهی پریان
همهمهی راز آمیزشان، نجوای پنهانشان
وآن شاخهی یاس
که سیمای لعبتی آن را میلرزاند
سرانجام
مرا به آنسوی لحظههای ویران فرا خواند
به آن سوی تارهایی که عنکبوت پیر میتند
آصف پشت سایهها دور و دورتر میشد
سیبهای نبود که از آن بگذرم
کوبهای نبود بکوبم
درهای پوسیده در باد زق زق میکرد
موریانهها در کار جویدن بودند
و از گنجهها دیگر صدای ساز از ما بهتران نمیآمد
پیران قوم من، نسل اندر نسل
چه رویاها در این خرابخانه دیدهاند.
(۱۳)
هنوز به جهانی که فرو گذاشتهام
آزمندانه چشم دوختهام
به ریشهی درختان چنگ میزنم
با شیرهی آنها بالا میخزم
بر برگها مینشینم
آن قطره که به آرامی فرو میچکد
آن صدای چکیدن
صدای من است...
(۱۴)
سوسکهای تاریکی را میبینم
و موش کور را در پشتههای خاک
خاکهایی که خشتهای آیندهاند
و چون زمان آن فرا رسد
دیوارهایی بر میافرازند که حصارهای زندان تواند
و تو با پای خود
به درون آن خواهی رفت
ودر آن ماندگار خواهی شد
بیهیچ شکوهای
بیهیچ شکایتی...
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی