حبس خانگی
نوشته شهراد بهگزین
خانههای قدیمی ایرانی برای تنهایی ساخته نشدهاند. چیزی در ساختار آن ها وجود دارد که برخالف انزوا و اختصاص است.
درب هایی که به ایوان هایی روبروی هم باز میشوند، ساکنین را در صمیمیتی اجتنابناپذیر قرار میدهند و هیچ کنجی که بتوان به آن فرار کرد و از نگاه دیگران دور بود وجود ندارد.
باغچه ها و حوض عریان هستند، در برابر چشمان همه، با درختها و گلها و ماهیهایشان؛ آرامشی اشتراکی، که گاهی شاید دلپذیر باشد، اما بیشتر اوقات محرک غریزهای قوی برای فرار است.
شاید به همین خاطر است که اگر مدتی در یک خانه ی قدیمی ایرانی تنها باشید، ذهنتان فراتر از خودش و فراتر از آنچه میداند که میشناسد فکر میکند و شما حضور اشباحی، سایه هایی، که انواع اسمها بر رویشان میگذارید را احساس میکنید. این اسمها، گرچه بخشی از شخصیت و اعتقادات نامگذاران را عیان میکنند، چندان مهم نیست ند: جن، روح،
توهم؛ هرچه که باشند، در درک لحظه ای شما از واقعیت یک چیزند: حضور. یک حضور، وقتی که نباید حضوری باشد. و در نهایت، درک لحظه ای شما از واقعیت تمام آن چیزی است که دارید، پس، هرچه باشد، برای شما فرقی با خود واقعیت ندارد.
بگذارید قبل از اینکه جلوتر برویم، به یک چیز اشاره کنم. منی که قلم به دست گرفته و این گزارش پر از کلمه را برای شما مینویسم، به انتخاب خود اینچنین کردهام. کلمه های من به دقت و با وسواس انتخاب و سپس جایگذاری شده اند. نحوه ی روایت از قبل آماده شده است. پایان از پیش نوشته شده است. داستان، بافته شده است. و همه ی این کارها توسط یک ذهن انجام گرفته اند. بنابراین، در اعتماد کردن به گفته های من عجول نباشید. شما این گزینه را ندارید که روایت را از دیدی دیگر،
دیدی خنثی تر، یا دیدی متعصب اما از قطبی مخالف بخوانید، در برابر شما تنها روایت من وجود دارد. ولی، محض رضای خدا، حواستان را خوب جمع کنید. شما نباید به تمامی گفته های من اعتماد کنید.
لطفا این را به یاد داشته باشید. وقتی این جریان شروع شود، یادآوری در کار نخواهد بود. کسی برای شما توقف نخواهدکرد. این آخرین و تنها فرصت است: به ذهن خود بسپارید، و تنها زمانیکه مطمئنید این نصیحت در برابر مخمصه ی فراموشی مصون است، ادامه دهید. بر حذر باشید: تا قبل از اینکه این داستان پایان یابد، شما مورد آزمایش قرار داده خواهید گرفت.
ظهر بود که وارد خانه شدیم. وسایلمان در دست، حواس هایمان پرت، و بدن هایمان خسته. پیرمرد مقیم در خانه ی کناری پیشگویی کرده بود که امروز، روز ما نیست و بهتر است این اسبابکشی را به تاریخی دیگر موکول کنیم.
ما به سخنان پیرمرد گوش دادیم، چند لحظه درمورد آن ها فکر و مشورت کردیم، و سپس محترمانه از او بخاطر چای
تازه ای که برایمان آماده کرده بود و نصیحت والدانه اش تشکر کردیم. آذر از پیرمرد پرسید چای خشکش را از کجا تهیه میکند
و پیرمرد نشانی مغازه ای نزدیک به خانه را به او داد. من درست نمی دانستم باید چه بگویم، پس زیرلب کلماتی درمورد دعوت کردن پیرمرد در آینده و پذیرایی از او در خانه ی جدیدمان سرهم کردم. پیرمرد جوابی نداد.
کاری که عباس کرد برای همه کمی عجیب بود. عباس به پیرمرد نزدیک شد، مستقیم به چشمهایش زل زد و پرسید:
»امروز قراره چه اتفاقی بیفته؟«
من و آذر می توانستیم ببینیم که پیرمرد برای لحظه ای شوکه شد، اما سریع خودش را جمع کرد و جواب داد: »امروز، جوون، قراره آخرین روز میلیون ها آدم روی این زمین باشه"
وقتی از پله ها پائین میآمدیم، داشتم به آذر میگفتم که در اینصورت، امروز با هیچ روز دیگری فرق ندارد. عباس، که تا آن لحظه ساکت مانده بود، ناگهان گفت:»نه، نفهمیدین. فکر کنم امروز،روزوالپورگیسه.«
چند لحظه به او خیره شدیم. چه مزخرفاتی! والپورگیس مربوط به فرهنگ وحشت غرب است.
درهرحال، اکنون ما آستانه ی در را رد کرده بودیم و راه بازگشتی نبود. این واقعیت را در سکوتمان به یکدیگر منتقل
کردیم. آذر چند قدم پیشتر رفت و چمدانش را مثل مهری که بر صفحه ی کاغذ کوبیده شود به روی زمین گذاشت. حیاط، انگار بازیکن شطرنجی بود که مشتاقانه حرکت رقیبش را مشاهده کرده و اکنون آماده است: حیاط، در پس راهروی کوتاه ورودی، بعد از گردشی به سمت چپ، خود را در برابر ما نمایان کرد و ما تمامیتش را، تک تک عناصرش را، پهنه ی کوچکش را در لحظه بلعیدیم؛ نه، شناختیم، و قسم میخورم که حیاط نیز در همان لحظه ی اول تیره ترین و محفوظ ترین گوشه های وجود ما را شناخت؛ نه، بلعید.
هیچ ممکن نیست که حیاط خانه را خاص بدانیم.چیز ویژهای درمورد آن وجود نداشت؛ تقارن نصفه نیمه، تعادلی که نسبتا ماهرانه اجرا شده بود، با حوضی در مرکزیت همه چیز، به شکل مربعی که چهار گوشه اش را با خطوطی مورب بریده باشند. چهار باغچه ، به شکل مثلثهایی قائم الزاویه که در دو نوک تیزتر خود زائده هایی داشتند، دور حوض، با آبشار صرفا تزئینیاش بعنوان مرکز قرینه، چیده شده بودند. چند درخت کهنسال و پربار، سیب و انجیر و گردو و زردآلو، حوض و محیط
اطرافش را تقریبا در تمام طول روز از آفتاب مستقیم محفوظ نگه میداشتند. و یک نکته ی دیگر، که در ابتدا برای ما چندان مهم بنظر
نمی رسید، و حتی اکنون نیز درباره ی اهمیتش شک دارم، این بود: با اینکه بنظر می رسید تلاش های زیادی برای کاشتن گلهای متنوع، در بازه های زمانی متنوع شکل گرفته اند، بجز درختها، هر چیزی که در باغچه ها بود از خشکی به تنی خسته کننده از قهوه ای درآمده بود.
خود بنا نیز بجز چند گچکاری ساده در شاه نشین و بر سقف ایوان آن چیز خاصی برای ارائه نداشت. پله هایی که سمت راست راهروی ورودی به پائین میرفتند به گفته ی مالک به حمام سابق خانه ختم میشدند؛ فضایی که همراهان من بر این متفق القول بودند که سردابی عالی خواهد بود. ضلع شمالی ایوانی کوتاه داشت و شاه نشین و دو اتاق دیگر، در مقابل آن، ایوانی بلند و یک اتاق، آشپزخانه، و یک اتاق مجزا با چند پله ی کوتاه. در ضلع شرقی هم یک ایوان بود و سه اتاق، اما در مقابل، ضلع غربی تنها دیواری سفید و بینقش و نما. نه اتاقی، نه پنجره ای، نه دربی، نه کوچکترین تزئینی، تنها کاهگل و گچ.
نشیمنگاه شاهان جای ما جوانان ن عبث نبود. این را خوب میدانستیم و بعد از نگاهی اجمالی به آن، دیگر هرگزنزدیک شاه نشین نشدیم.
خواستیم که وسایلمان را داخل اولین اتاق ضلع شرقی بگذاریم و سیگاری روشن کنیم، مهم نبود در اتاق یا در حیاط، تا که کمی از خستگی راه در کرده باشیم. یکجایی همین جاها بود که این فکر به ذهن من خطور کرد که اینجا، چیزی که بنظر میآید نیست. من می دانستم،
اطمینان داشتم که هرچقدر هم آن کلمه را به زبان بیاورم، این بنای غریب هرگز خانه ی من نخواهد بود.
اولین باری که در خانه تنها ماندم، همان روز اول بود. تقریبا یک ساعت از زمانیکه سیگارهایمان را کشیدیم گذشته بود
که من ماندم و فضاهای خالی. عباس اول رفت، احتماال در سطح شهر کاری داشت؛ از او نپرسیدم کجا می رود، ما معمولا حدس میزدیم که برایش کاری پیش آمده، یا حتی شاید سر کار میرفت، اما نه من و نه آذر نمی توانستیم حدس بزنیم شغلش چه بود، و البته همیشه این احتمال وجود داشت که اصلا شغلی نداشته باشد، که این کمی منطقی تر بود، نه اینکه قصد توهین یا تحقیر داشته باشم، فقط میخواهم این را بگویم که، میدانید، به عباس بیشتر میخورد بیکار باشد. علاوه برآن، من و آذر بیکار بودیم، پس بیشتر با عقل جور در می آمد که من و آذر و عباس بیکار باشیم. اگر چنین موقعیتی به من داده میشد، از عباس میپرسیدم شغلش چیست و از کجا پیدایش کرده است. بعد از همه ی این اتفاقات، نمی دانم جوابم را می داد یا نه. اما اینطور که بنظر می آید، ما الاقل مدت زمانی دوست بودیم، و همیشه احساس میکردم به عباس خیلی میآید که
دوست خوبی باشد، پس احتماال نه تنها جوابم را می داد، بلکه با تمام توانش کمک می کرد تا که من و آذر هم یکی از این شغل ها پیدا کنیم. عباس چندان سرحال نبود، پس شاید شغلش، یا هرچیزی که او را به بیرون از خانه وا میداشت چندان هم چیزخوبی نبود، اما با اینحال، هرموقع که رفتنش را می دیدیم، هردفعه که پاهایش آن گام های مطمئن را به سمت بیرون، به سمت فضایی باز و بیگانه بر می داشتند، عباس در چشمهایمان شجاعترین سردمدار بود.
پایان قسمت اول
جناب به گزین هیبنوتیزم مان کردی با این بخش ....
بگذارید قبل از اینکه جلوتر برویم، به یک چیز اشاره کنم. منی که قلم به دست گرفته و این گزارش پر از کلمه را برای شما مینویسم، به انتخاب خود اینچنین کردهام. کلمه های من به دقت و با وسواس انتخاب و سپس جایگذاری شده اند. نحوه ی روایت از قبل آماده شده است. پایان از پیش نوشته شده است. داستان، بافته شده است. و همه ی این کارها توسط یک ذهن انجام گرفته اند. بنابراین، در اعتماد کردن به گفته های من عجول نباشید. شما این گزینه را ندارید که روایت را از دیدی دیگر.
به هر صورت جالب بود این متن از نگاه شما .
.
در این مورد میتوانم اشاره به این موضوع داشته باشم که ...
خانه های قدیمی همیشه با نفرات زیادش در ذهن ما نقش بسته
پدر و مادر . فرزندان که متشکل از چند دختر و پسر بوده
مادر و بزرگ و پدر بزرگ و احیانا خاله و دایی که هنوز ازدواج نکرده اند و در خانه حضور دارند .
تعداد اتاق های زیاد . که هر اتاق خاطرات نفر قبلی خود را بر در و دیوار های خود به یادگار دارد .
.
و به مرور زمان نفرات و اشخاص خانه بزرگتر میشوند و هر یک به دنبال سرنوشت از پیش نوشته شده خود میروند .
و در پایان خاطرات خانه میماند و ...
این آهنگ
کجاست اون خونه کجاست اون کوچه آدماش کجان ، خدا میدونه
موفق باشید