سیاه بختان "
متنی از داستان " محکوم به سرنوشت اجباری"
همه چیز به یک چشمهی از گوه و لجن تبدیل شده است،
جایی که حتی آب نیز بوی لجن میدهد.
همه چیز به اجبار است،
مانند یک طوفان بزرگ که همه را در خود فرو میبرد و هیچ راهی برای جلوگیری از آن وجود ندارد.
نمیدانم از من چرا هیچکس نمیپرسد که آیا من میخواهم در این لجن فرسوده و خسته بمانم یا خیر؟
حوصلهام از این دنیا سیر شده است، هر روز با یک تکرار بیپایان از چیزهایی که دوست ندارم روبرو میشوم. آنها میخواهند مرا به دنیایی که در ذهن خودشان ساختهاند ببرند، بدون در نظر گرفتن اینکه آیا من همانجا را خواهم پذیرفت یا خیر.
حق انتخاب را ندارم، و این وضعیت همیشه باعث آزار و اندوهم میشود.
گاهی فکر میکنم، شاید وعده زندگی در دنیایی دیگر، جایی که نمیدانم گرایی و انزوا حکم فرما هستند، ممکن است چیزهایی بهتر باشد. اما آیا واقعاً تفاوتی دارد؟ وقتی که انسان همیشه با خودش است، جایی که هر جا برود، با خودش همراه است و همان تنهایی و احساس گمراهی را تجربه میکند.
نمیدانم که در این دنیا یا دنیای دیگر، و صد ها دنیای دیگری اگر باشد چه تفاوتی دارد وقتی در آن باز انسان زندگی میکند ....!؟
مگر در این دنیای کنونی انسان زندگی نمیکرد که روزگار چنین است ...!؟
جایی برای واقعی زندگی کردن وجود ندارد
انسان هرجا باشد آنجا را به گوه و لجن میکشد
جهنم و بهشت هم ندارد
هر جا انسان نامی باشد جایی برای زیستن نیست و باید رفت ، من سالیان سال است که رفته ام و چقدر خوشحالم که گذاشته ام و رفته ام .
عزیز حسینی