احساس می کنم به این زمان تعلقی ندارم ونه در اینجا بلکه در عصر گذشته باید زندگی می کرده ام.تصاویر و مستندات آن زمان حالم را به شدت دگرگون می سازد ، روح را از من می کشاند وسعی دارد با هر چه نیرویی تمام تر مرا باخود ببرد،اما نمی تواند.این درد مرا تاسر حد جنون می رساند.
آه چه قدر تنهایی را دوست دارم! و برای بدست آوردنش حاضرم همه چیزم را حراج کنم ؛حتی همان عکس هایی که زمانی با هاشان زندگی ها کرده ام.بیشترِ آدم هایی را که دیده ام و یا شنیده ام دوست داشته اند با هم باشند وادامه ی زندگی را در باهم بودن می دیده اند؛ اما من هیچگاه چنین اعتقادی ندارم وتنهایی را بیش از پیش ترجیح خواهم داد. البته نه تنهایی که بدون هیچ رابطه اجتماعی باشد،نه!تنهایی که با خود باشم و زندگی کنم،برای خودم بخوانم ،بنویسم،موسیقی بزنم و تراژدی زندگی ام را بازی کنم.اصلا منِ خودم را خیلی دوست دارم و با این من احساس خوشبختی می کنم!دوست دارم در جایی دور و خیلی دوراز اینجا، به تنهایی زندگی کنم.به کارهایم برسم، به آدم ها کمک کنم و با انسان های بزرگ گاهی وقت ها گفت وگو کنم.هیچکسی نمی تواند و نخواهد توانست این را با من درک کند و هر کسی جز خود گر وارد این جهان شود بی شک مرا زجر خواهد داد؛چرا که همه ی انسان ها متفاوت باهم فکر می کنند. معتقدم که انسان در تنهایی به کشف هایی مهم وارزشمند از زندگی دست می یابد وحتی آنطور که می خواهد –آزادانه- به دیگران می تواندکمک کند.
دوست دارم هر انسانی که برسر راهم قرار می گیرد را به یک زندگی مطلوب و دلخواه –هرآنچه که خود دوست می دارد،نه من!- کمک کنم.اصلا دلیلش چیست که ما آدم ها همواره از زندگی که داریم می رنجیم و هیچ احساس خوشبختی نمی کنیم؛هر چند دیگران فکر کنند که ما با مقدار شی ای که اطرافمان هست خوشبختیم؟ من فکر می کنم دلیلش این می تواند باشد که ما خودمان انتخاب نکرده ایم بلکه برما تحمیل کرده اند وبرای همین است که هیچگاه عمیقا از آن لذتی نمی بریم.
درطول زندگی کوتاهی که تا به الان داشته ام،با انسان های بسیاری - از بزرگ و کوچک - رابطه داشته ام و آشنا بوده ام وبا تمام وجودم تلاش کرده ام که زندگی شان را، زندگی کنم و بچشم.وبعد از این تجربه ها مدتی رابطه ام را با دیگران کمتر کردم و بیشتر فکر کردم. پس از تفکرات بسیاری که داشتم به این نتیجه رسیدم که همه ی انسان ها از بزرگ و کوچک درمعنای نخست "انسان" هستند واحترامی که هست باید بر همه شان گذاشته شود- درحد معقول و منطقی- وهیچ انسان بد یا خوبی به طور قطع وجود ندارد .اما اگر بخواهیم آنهارا مقایسه کنیم و میانشان تفاوتی قائل شویم، باید به درک و تفکر آنها برگردیم.در این جا نیز واقعا هیچ تفکر خاصی وجود ندارد که آنرا مبنا و پایه ای برای تفاوت انسان ها قائل شویم! انسانی که فکر می کند و انسان های دیگر را می فهمد هیچ باید و نبایدی را قبول ندارد واین یکی از دغدغه های ذهنیش هست که چه کند انسانها یکدیگر را بفهمند و بدانند که بدی و خوبی در لحظه اتفاق می افتد؛تازه اگر بدی به ذات بدی باشد، نه آنچه که در ذهن ماست وبر خلاف عقاید و اعتقاداتمان هست. همین انسان در لحظه می تواندذهن و فکر خود رابه جزئی ترین و حتی ساده ترین مسائل انسانی سوق دهد. انسانی را می شناسم که برای کوچک ترین شی در اطرافش فلسفه ای دارد وبا رنگها زندگی می کند.اتفاقا این انسان رابطه زیادی با دیگران ندارد و تنها به تفکر خود بسنده می کند وتمام روز در اتاق در بسته ای، پشت میز تحریرش سه کار را انجام می دهد:می خواند،فکر میکند و مینویسد.اما به جد معتقدم که او،انسان را، بیش تر ازکسی که حتی شبها هم برای استراحت شبانه به منزل نمی رود وبا دیگران در ارتباط هست،می شناسد.
به هیچ وجه منظورم این نیست که انسان یک بُعدی باشد وتنها زندگی را باخود سیر کند،اصلا چنین منظوری ندارم.اما در اینجاست ردپای فضایی که ما در آن زندگی می کنیم و بعد جامعه شناختی آن مشخص می شود که همه ی اینها بسته به نوع زندگی که مادر آن زیست می کنیم ونسبت به آن می اندیشیم،دارد .همین انسان را – قبلا نیز اشاره کردم که هنگامی با کسی رابطه دارم نیمی از زندگیش را به صورت روانی ونیمی دیگر رادر بین گفت وگوهایی که با هم داریم می فهمم- همین انسان را در بین فضایی اجتماعی و گروهی نیز دیده ام و مشاهده کرده ام که چقدر در کارهای جمعی از همان آدم هایی که روز و شبشان در اجتماع ست ،پویا تر است و می تواندکار گروهی و اجتماعی انجام دهدکه صد البته این باهم بودن ها باید در مقامی ارزشمند و والا تجلی یابد نه آنچه که انسان به بیراهه رود ونهایتا فردی بی معنا وپوچ واقع گردد.
پس با این تفاسیر به این نتیجه رسیدم که همه ی حالات انسانی از قبیل رفتار،گفتار،منش و... به تفکر شخص برمی گردد؛ به این که او چگونه می اندیشد و چه طور تحلیل خواهد کرد!!!