استاد "هادی هزارهمقدم" شاعر سیستان و بلوچستانی، زادهی سال ۱۳۵۲ خورشیدی، در زاهدان است.
ایشان در مقطعی عضو اصلی هیئت امنای انجمن شعر و ادب زاهدان بود.
▪نمونهی شعر:
(۱)
روزگاری خورشید استعاره ی بزرگ شاعران بود
شاعرانی ایستاده به آینهداری
آینهداری خورشید
شعر
کلمه
همین کلمه که تا هنوز پهلوبهپهلو میغلتد
در خون تذکرههای بیشاعر
در خون شاعران دلداده
سرداده
شاعرانی شانهبهشانهی شعر داده
پهلو به پهلوی کلمه غلتیده
واداده.
همین کلمه که همیشه بهترین و آخرین حرفست
حرفی که در گلو میشکنیم
حرفی که نمیگوییم
حرفی که شاعر به یاد میآورد که در یادش نمانده
حرفی که یادش میدهد از شانههای کلمه بالا رود
و تو آغاز شوی
با استعارههای شاعرانه آغاز شوی:
گندمزارانی بر تارک سر
دو دریا در چشمخانهها
نارستانی در گریبان و
کمان و طره و ناوک تا دلت بخواهد هست
و چشمهای از شعر بین لبانت
جوشان و جاری
جوشان و جاری
تا چشم و گوش جهان پر شود
از شعر
از شاعرانگی
از طرز و غزل.
از تو راه به جایی نمیبرند
نه مسافران و گمشدگان
نه تاجران استعاره
اما سرانجام شاعران در تو راهی مییابند
راهی که از پیچ و خمهای تن و جانت میگذرد
و به خودت باز میگردد
از کانهای کلمه و شعر میگذرد
و باز به خودت
و باز...
در مکاشفهای اینچنین پیچاپیچ و آسیمهسا
آینهام را به تو میبخشم
آینهای که روزگارانی راهم میبُرد
تا نور، تا خورشید
آینه ام را میشکنی و مرا به سینه میفشاری
و مرگ دلچسب میشود
مرا به تنت میسپاری
به مرزهای خیال و معاشقه در جنگلی مهآلود
چشمهی شعر از تو میجوشد
بر تنم
تن به آب میزنم
رویینه میشوم
آنچنانم که تیرهای استعاره
برآمده از لابهلای دیوانها و تذکرهها
برآمده از کمان ابروان
بر جانم کارگر نمیافتد؛
آنچنانم!.
(۲)
قمر در خانه
خانه گرد بر گردم عقربوار دُم میجنباند
نیشها میزندم، نیشها
نوشها به بانگ نوشانوش بر خاک میفشانی
عقربهای مست و پاتیل
گرد سرم دم گرفتهاند
پاتیلهای نذری میگردانند.
«آرام باش»
«آزاد باش»
«نومید نباش»
هی میگویی و
میانهی این باش و نباش غوغاییست
با جماعت غوغا چه کنم؟
-عقربهای دُمجنبان و مست-
آرام، میگیرم راهم را
به خانه میبریام:
قمر در خانه
جام نوشی به دست و
دستی دگر به نیش
رقصی چنین عقربسا
میانهی باش و نباشم آرزوست
میدانم آرزوست
رقصی چنین و
میدان میدان رقص: ترق تروق
چوبها به کمرگاه هم نیش میزنند
گُر میگیرند: ترق تروق
میدان گر میگیرد
رقصی چنین میدانوار
دوار و گردان
پاتیل می گردانند
مست و نیشزنان
رها میشود میدان
بادآسا، رها و آزاد
آزادی از ما میگذرد
تو میرقصی عقربآسا، رها، زلف بر باد
با رخساری ماهگون که عقرب زلف کجت بر آن میخزد
میگویی «آزاد شو»
گرد سرم خط میکشی
باد میآید و دم میگیرد
عقربها از گرد سرم
از خیالم
دور
دورتر
میدان میگیرند و جرعههایشان به خاک
بر گیسوان تو جاخوش میکنند
بر گیسوان تو
تو با آن روی ماهگون
باد میآید دمان
مباد که دستهای از گیسو به روی ماهگون
مباد که باد مستی کند
مباد که قمر در عقرب شود.
(۳)
گفتی تو که از دلم برو، آسان نیست
آواره شدن از سر نو، آسان نیست
افتادهی روزگار هستم اما
افتادنم از نگاه تو آسان نیست!
هر چند که از جدا شدن بیزارم
باید که تو را دست خدا بسپارم
بر شهد لبت نشسته شورابهی اشک
در هم مکن این دو مزه را، بیمارم
اگر خاکی بدارد پاسم اینجاست
بهار و بوستان یاسم اینجاست
هوای عاشقی و شعر دارم
خراسانیترین احساسم اینجاست.
(۴)
رفتی و بیتو بهار تو فراموشم شد
اولین روز قرار تو فراموشم شد
آن قدر گوشهی دل، گوشهنشینی کردم
گوشهی چشم به کار تو فراموشم شد
از خودم گم شدم آن گونه که در گمنامی
من یک عمر دچار تو فراموشم شد
زرد و نارنجی و قرمز، خود پاییز شدم
سایهی سبز چنار تو فراموشم شد
چلهها رفت، دریغا، نگرفتم فالی
حافظ چشم خمار تو فراموشم شد
تا که شد همنفسم لحن زمستانی دی
لهجهی سبز بهار تو فراموشم شد
خوابم آشفته شد از حق حق آشفتهی بوف
آرمیدن به کنار تو فراموشم شد
این غزل را به هوای تو سرودم، اما
غزلم باد نثار تو، فراموشم شد.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (صحرا)