نیلوفر یک دختر زیبا و مهربان بود. او عاشق یک پسر به نام امیر شد که در دانشگاهش بود. امیر هم از نیلوفر خوشش میآمد و با او دوست شد. اما امیر یک آدم بی معرفت بود. او برای رسیدن به مقام و ثروت از هر کسی استفاده میکرد و برای حفظ منافعش به هیچ کس احساسی نداشت
امیر از نیلوفر خبر نداشت و به او اعتماد نداشت. او فکر میکرد که نیلوفر هم مثل خودش یک آدم حریص است. اما روزی اتفاقی افتاد که همه چیز را عوض کرد. امیر با دیدن یک نامه در کیف نیلوفر متوجه شد که نیلوفر مبتلا به یک بیماری خطرناک است و فقط چند ماه عمر دارد. او نمیتوانست باور کند که نیلوفر چنین بیماری دارد. او با تعجب و تاسف به پیش نیلوفر رفت و از او پرسید که چرا به او گفته است.
نیلوفر ابتدا سعی کرد که به امیر دروغ بگوید و بگوید که نامه اشتباهی بوده است. اما امیر از او مدارک بیشتر خواست و نیلوفر نتوانست جوابی بدهد. نیلوفر در نهایت اعتراف کرد که مبتلا به یک بیماری خطرناک است و گفت که او را بیشتر از همه چیز دوست دارد. او گفت که فقط با امیر بوده است تا از او حمایت بگیرد و با او خوشبخت باشد. او گفت که امیر برای او همه چیز بوده است و او عاشقش بوده است.
امیر با شنیدن این حرفها دلش سوخت و از شرم و پشیمانی گریه کرد. او نمیفهمید که چرا نیلوفر چنین کرده است و چرا به او نگفته است. او گفت که او هیچ وقت به نیلوفر احساسی نداشته و فقط با او بوده است تا از او بهره ببرد و کارهایش را انجام دهد. او گفت که او را برای همیشه ترک میکند و با دختر دیگری میرود.
نیلوفر با شنیدن این حرفها دیگر نتوانست تحمل کند و با اشکهایی که از چشمانش میچکید از امیر دور شد. او دیگر نمیخواست با او صحبت کند د.
او فقط میخواست فرار کند و از این درد رها شود. او به خانه رفت و در اتاقش خود را قفل کرد. او دیگر با کسی حرف نزد و از همه دوری کرد. او فقط به امیر فکر میکرد و به خاطراتشان نگاه میکرد. او دیگر نمیتوانست بخندد و شاد باشد. او دیگر نمیتوانست زندگی کند.
پایان