ازدیدگاه حضرت مولانا با وجود عشق است که زندگی ما معنی پیدا میکند وامید بزندگی تبلور میابد وبی عشق مرده ی متحرکی بیش نیستیم که بی هیچ دل زندگی فقط وفقط زندگی را سپری میکنیم و امید را معشوق ما برای ما میپروراند وما عاشقان برای خرسندی معشوقمان است که شب تا بروز وروز تا بشب خستگی ناپذیر میتازیم تا مگر رضایت معشوق را فراهم سازیم وبس وعشق اگر در دل ما شعله نکشد خسته وبیزار ومغموم بکنجی میخزیم تا مرگمان فرا رسد.
تلخ از شیرین لبان خوش میشود
خار از گلزار دلکش میشود
تلخی روزگاران ورنج ومشقت با حضور معشوق وکام گرفتن ازاوست که به شیرینی مبدل وبرما آن مرارت ها سهل گشته خوشحالمان میسازد وحضور معشوق چون گلستانی میماند که اززخم خارها که وجودمان را میخراشد میکاهدوخارستان را بر ما گلستان وگلزاردلکش میسازد.
حنظل از معشوق خرما میشود
خانه از همخانه صحرا میشود
باز تآکید میکند که تلخی هر زهری را معشوق است که برما چون خرمای شیرین وچون شهد شیرین میگرداندوهر خانه ای را وجود نازنین آن همخانه است که بر ما بسیط ودلگشا ودلنواز میگرداند واگر او نباشد هرچند خانه بزرگ ووسیع هم که باشد دخمه ای میگردد تنگ وتاریک وبی تحمل.
ای بسا حمال گشته پشت ریش
ازبرای دلبر مه روی خویش
وآن باربر وحمالی که صبح تا بشب را باربری میکند واز باربری وحمل بار مردم پشتش وکمرش خم گشته و زخمی است بامید آن آنهمه رنج را متحمل میشودتا رضایت معشوقش را بدست آرد ولحظاتی از شب را در کنار معشوق خویش بیآرامدو او را درآغوش گیرد.
کرده آهنگر جمال خود سیاه
تا که شب آیدببوسد روی ماه
وآهنگری که شبانه روز را در جدال با آتش است وآهن سخت را شکل میدهد همه وهمه اش بامید در کنار گرفتن معشوق خویش است وبامید بوسه ای از لبان عشق مهروی خوددست وروی خود را در جوار آتش سیاه وسوخته میسازد تا مگر لحظه ای معشوق را در کناران گیرد.
خواجه تا شب بر دکانی چارمیخ
زآنکه سروی بردلش کرده ست بیخ
وآن خواجه وکالافروشی که روزگاران را دردکان خود وهروز را بی تحرک می ایستد ومشغول فروشندگی است وباصطلاح چارمیخ ویکجا ساکن میماند ودکانداری میکند اگر وجود نازنین یار خود که چون سرو خوش اندام وبالابلندی است خوش بر ورو آنهمه تحملش نخواهد بود که شبانه روز را در غرفه ومغازه خود با سختی ها مبارزه کندوعشق ومعشوق اوست که امیدبزندگی را بدو میدهد وما همگی بدان نیازمندیم وبی وجود عشق امیدمان بزندگی به یآس ونومیدی مبدل خواه شد. والی آخر
ای بسا از نازنینان خارکش
برامید گلعذاری ماه وش
تاجری دریا وخشکی میرود
آن بمهر خانه شینی میرود
آن دروگر روی آورده بچوب
برامیدخدمت مه روی خوب