پنجشنبه ۸ آذر
داستان زندگی فاطمه قسمت چهارم
ارسال شده توسط نرگس زند (آرامش) در تاریخ : شنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۲ ۲۱:۲۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۳۰ | نظرات : ۸۳
|
|
قسمت چهارم زندگی فاطمه
بهمن ماه با تمام کشمکش ها ی فاطمه با خانواده به پایان رسید . تمام امیدش را از دست داده بود چون خبری از گذشت وعفو پدر نبود .
وضعیت روحیش روز به روز بدتر می شد وحرف وحدیث اطرافیان وفامیل بیشتر اذیتش می کرد .
از یک طرف هم عشق محسن در قلبش ریشه دوانده بود وتمام فکرش این بودبعد از اون کتک مفصل چه بر سر محسن امده وبعد از دیدن برخوردرضا نظر او در مورد خانواده فاطمه چیست .
روزگار به سختی می گذشت ..هر راهی رو امتحان می کرد به بن بست می رسید .در این میان تنها کسی که او رو دلداری می داد واز گریه های شبانه فاطمه با خبر بود نیما بود که در سنین نوجوانی به سر میبرد .فاطمه همیشه برایش سوال بود چقدر فرق بود بین نیما ورضا ..
شرایط خیلی سختی رضا برایش وضع کرده بود .ومادر را برای نگهبانی فاطمه گماشته بود وحق نداشت ثانیه ای از جلو چشم مادر دور شود .
فاطمه با خود فکر می کرد مگر من چکاری می خواهم انجام بدهم که انقدر باید تحت نظر باشم .
نزدیکای عید بود وهمه در تکاپوی رسیدن سال نو ..فاطمه روز به روز گوشه گیر تر می شد وحتی امدن بهار هم چیزی از غم درونیش کم نمی کرد .
تمام زحماتش بر اثر نادانی برادرش از بین رفت ورضا به هدف خود رسیده بود .مگر برادر نباید پشتوانه خواهر باشد ؟این چه تعصب کور کورانه ای است ؟
با امدن بهار دید وبازدید ها شروع شد و مهمانی ها رونق گرفته بود .قرار بود امشب تمام خاله ها ودایی ها برای شام به خانه ی فاطمه بیایند در این میان علی هم می امد .فاطمه فکری به ذهنش رسیده بود که امشب میتواند از علی کمک بگیرد وهمه اتفاقها رو برای او تعریف کند .
از صبح با مادر در تدارک کارهای شب بودند ودر دل خوشحال بود .
نزدیکای غروب خانواده خاله مریم تشریف اوردند .البته علی همراه اونها نیامده بود واین امر باعث ناراحتی فاطمه شد .
الهام رو صدا زد .
فاطمه:الهام جان میایی تو اتاق ؟
الهام :باشه اومدم .
فاطمه: علی میاد واسه شب؟
الهام:اره منتها دیر تر میاد ..
فاطمه:میشه ی زنگ بهش بزنی بگی تا رضا نیومده خونه بیاد من کار واجب باهاش دارم .
الهام:ای کلک نکنه خبرایی؟؟
فاطمه :کوفت انقدر چرت نگووو .
الهام:راستی چرا از دانشگاه انصراف دادی ؟سر این مساله علی از دستت ناراحته !.اون طوری که مامان از بقیه شنیده بود گویا پای کسی در میونه ومی گفت: شنیده فاطمه اصلا درس نمیخونده با ی پسر اشنا شده وفقط فکر خوش گذرونی خودش بوده ..من وعلی هم طرف تو رو گرفتیم وگفتیم اخه مادر من مگه تو فاطمه رو نمیشناسی که این حرف ها رو میزنی ..مادرم گفت:پس چرا رضا فاطمه رو زندانی کرده ؟میگن گوشیشم ازش گرفته جرات نداره سمت تلفن خونه هم بره ..
با شنیدن این حرفها انگار اب جوش رو سر فاطمه ریختن تمام بدنش گر گرفته بود کارد میزدی خون ازش در نمیومد .رو به الهام کرد وگفت:چی بگم وقتی خانواده خودم این طور بر خورد می کنند دیگه انتظاری از بقیه ندارم .فقط همه چی رو به زمان می سپارم که حلال همه مشکلاته..
الهام با علی تماس گرفت وعلی گفت:نیم ساعته دیگه اونجام.
فاطمه بر روی تخت کنار باغچه نشست ومنتظر امدن علی ماند.
تا صدای زنگ در اومد فاطمه مثل جت از جا بلند شد وسریع در رو باز کرد .
با دیدن علی انگار دنیا رو بهش دادند .
مادر:فاطمه کی بود .
فاطمه:علی مامان جان .
علی:به به سلام بر دختر خاله ی خل وچل ما پارسال دوست امسال آشنا ..دختر تو خجالت نمی کشی ی حالی از ما نمی پرسی .؟
فاطمه:سلام خوبی علی تو رو خدا وقت ندارم بیا بشین کارت دارم الان وقت این حرف ها نیست .
علی:سرا پا گوشم تسلیم بفرما.
فاطمه همه جریان رو از اول تا اخر برای علی تعریف کرد .
وعلی با کمال تعجب به حرف های فاطمه گوش می داد .بعد از تمام شدن حرف های فاطمه علی گفت:خب حالا من باید چکار کنم ؟
فاطمه:ببین علی جان ،خودت میدونی که عین برادرم دوست دارم وانقدر که با تو راحتم یک هزارم به رضا این حس رو ندارم .. می تونم بهت اعتماد کنم ؟
علی:بله هر کاری از دستم بر بیاد واست انجام میدم .
فاطمه:من تو دانشگاه ی دوست صمیمی به اسم زهرا اسدی داشتم که عین خواهرم بود شمارش بهت میدم باهاش تماس بگیر همه چی رو براش تعریف کن وبگو فاطمه دسترسی به هیچ وسیله ارتباطی نداره ..
علی:خب بعدش چی ؟
فاطمه که خجالت می کشید اسم محسن رو به زبان بیاره با کمی من ومن وخجالت گفت :ازش بخواه در مورد اقای امیری پرس وجو کنه بینم حالش خوبه چکار میکنه همین .
علی خنده اش گرفته بود وبا شیطنت گفت :اها پس قضیه دل باختن خواهر کوچیکه ما ست .انقدر که دلواپس اقای امیری هستی نگران نرفتن دانشگاه نیسی ک ..
فاطمه :نه این طور نیست فقط میخوام بدونم حالش خوبه همین .
علی شماره رو از فاطمه گرفت وگفت فردا خبرش بهت میدم .فاطمه گفت: من که نمیتونم تلفن جواب بدم
علی:عیب نداره فردا شب همه خونه دایی مرتضی دعوتیم اونجا بهت میگم .واگه فرصتی پیش اومد گوشی رو میدم خودت باهاش تماس بگیر .راستی الان اگه دوست داری باهاش تماس بگیر .
فاطمه:نه میترسم رضا برسه ویا مادر بفهمه کار خراب بشه خودت زنگ بزن ..
علی:چشم حتما اوامر دیگری باشد ..
فاطمه:خوبه دیگه خودت لوس نکن بریم داخل که الانه مادر پوستم می کنه .
مهمانی شب با خوبی وخوشی تمام شد .دل تو دل فاطمه نبود تا به حال همچین حسی رو تجربه نکرده بود دلش بی تاب محسن بود واز خداوند کمک خاست که خودش همه چیز رو درست کنه .
فردا شب فرا رسید همه اماده شدند وبه خانه ی دایی مرتضی بروند. خوشبختانه رضا عروسی دوستش بود ونمی توانست به انجا بیاید وفاطمه از این بابت بسیار خوشحال بود.
وارد خانه شدند وبعد از احوال پرسی فاطمه روی مبل کنار علی نشست .
فاطمه:چی شد چکار کردی؟
علی :بعد از چند بارزنگ زدن موفق شدم باهاش حرف بزنم تمام اتفاقها رو براش تعریف کردم بنده خدا همش گریه می کرد.گفت چندین بار بهت زنگ زده ولی گوشیت خاموش بوده به خونه هم زنگ زده که گفت ی مرد جواب میداده ومی گفته اشتباه گرفتی که دیگه نا امید شدم ودیگه زنگ نزدم .
فاطمه :خب دیگه چی گفت؟
علی :هیچی دیگه ..اها در مورد اقای امیری گفت بنده خدا مدام حال تو رو از زهرا می پرسیده که اونم گفته خبری ازش ندارم .واینم گفت کلاس زبان دیگه مثل قبل نیست .ا
استاد اصلا حوصله درس دادن هم نداره .
راستی فاطمه بهش گفتم اگه تونست جریان به محسن بگه وشماره من بده بهش .
فاطمه :نه علی کار درستی نیست در مورد من چه فکری میکنه ؟
علی:این دیگه بسپار به من همون طوری که راهی دانشگات کردم راهی خونه ی بختت هم میکنم .
فاطمه که از حرف علی خجالت کشیده بود .سرش رو پایین انداخت وتشکر کرد .اون شب حال فاطمه خیلی عالی بود وانگار ی جون تازه گرفته بود وهمه چی رو به خدا سپرد .
دو سه روز گذشت خبری از علی نشد.
انتظار خیلی دردناکه ادم از پا در میاره.
صدای زنگ تلفن فاطمه رو از این حال خارج کرد .
مادر گوشی رو برداشت واز صحبت هاش متوجه شد با خاله مریم صحبت میکنه .
بعد از قطع کردن تلفن مادر رو به فاطمه گفت :خاله گفت اگه امکانش هست فاطمه بیاد کمک الهام شب مهمون داریم .
فاطمه :کیه مهمونشون؟
مادر:همه ی فامیل ..
مادر گوشی رو برداشت به رضا زنگ زد وجریان رو برایش تعریف کرد قرار شد نیم ساعت دیگر رضا فاطمه رو به خونه ی خاله ببرد .
فاطمه خیلی خوشحال شد وسریع اماده شد .مطمین بود دیگر همچین فرصتی پیش نخواهد آمد .
رضا در رو باز کرد وفاطمه رو صدا زد وفاطمه سریع چادرش رو مرتب کرد وسوار ماشین شدند .بعد از یک ربع به خونه خاله رسیدند .
با ورود فاطمه الهام با خوشحالی از او استقبال کرد .بعد از سلام واحوال پرسی فاطمه سراغ خاله رو گرفت .الهام گفت با پدر رفتن چند جا عید دیدنی وهمه کارها رو به ما سپردند .
علی از اتاق بیرون اومد وبعد از احوال پرسی از فاطمه خاست به اتاقش برود .
الهام با سر به فاطمه فهماند خیالت راحت این راز بین ما سه نفر میماند
فاطمه با چند ضربه به در وارد اتاق شد وروی صندلی کنار تخت نشست .دل تو دلش نبود منتظر خبری از سوی علی بود .
علی:بگو دیشب با کی حرف زدم ؟
ف:زهرا ؟
ع:نه بابا برو بالاتر ..
ف:,خب تعریف کن بینم چی شده
ع:بیا من شمارش می گیرم خودت باهاش حرف بزن من بیرون اتاق منتظر میمونم .
ف:نه نمی تونم سختمه خجالت میکشم
ع:بس کن بابا زود باش وگرنه بقیه میان ها همچین فرصتی گیرت نمیاد .
علی شماره رو گرفت وگوشی رو گرفت سمت فاطمه ..با خجالت گوشی رو گرفت .
بعد از صدای شنیدن دو بوق صدای مردانه ودلنشینی در گوش فاطمه طنین انداز شد .
م:الو علی اقا شما یید ؟
ف:سلام
م:وااای سلام خانم رضایی شمایید ؟باورم نمیشه .حالتون خوبه
ف:ممنون خوبم
م:کجایید پس شما کلی نگرانتون بودم .علی اقا همه چی رو برام تعریف کرد .و از این بابت متاسفم .
ف:خواهش میکنم
م:میتونم فاطمه صداتون کنم
ف:خواهش می کنم راحت باشید.
م:فاطمه خانم فقط یک کلام می خوام ببینم اون طوری که من شیفته وشیدای شما شدم ایا شما حسی به من دارید؟
فاطمه که کلی عرق کرده بود ضربان قلبش به شدت میزد با صدای ارامی جواب داد بله ..
م:وای خدایا شکرت ممنونم واقعا از ته دل خوشحالم . ببین فاطمه خانم از بابت دانشگاه هیچ نگران نباشید .اون ان شا ءالله بعد از ازدواج خودم کمکت میکنم درست میشه .
فقط باید ی راهی پیدا کنیم که خانوادت رو راضی کنیم .چون میدونم اقا رضا با حرف هایی که به پدرتون گفتن راضی شدن پدرتون به این وصلت خیلی کار دشواری هستش .
ف:باشه استاد هر چی شما بگید .
م: فقط ی نکته اگه میتونید ی گوشی تهیه کنید تا راحت تر با هم در تماس باشیم .
ف:باشه تمام سعی ام رو میکنم .
م:خیلی عالی به خدا می سپارمت مواظب خودت باش
ف:در پناه حق .
بعد از اتمام مکالمه فاطمه به علی گفت :که محسن بهش چی گفته .وعلی گفت :من ی گوشی و خط اضافه دارم ولی فاطمه خیلی مواظب باش اگه رضا بفهمه هممون رو بیچاره میکنه .
ف:تمام تلاشم رو میکنم چیزی نفهمه .
علی گوشی با خط رو به فاطمه داد وفاطمه به محسن پیام داد که شمارش رو سیو کنه .
وبه محسن گفت: که فقط اخر شبها میتونه ازش استفاده کنه بقیه روز خاموشش میکنه که رضا چیزی نفهمه.
بعد از اون شب فاطمه با محسن از طریق پیام بیشتر آشنا شدند وهر شب قبل از خواب ساعتی رو با هم حرف میزدند نیما که شب ها پیش فاطمه می خوابید از وجود گوشی خبر داشت وبه فاطمه این اطمینان رو داد که به کسی چیزی نمی گوید .البته نیما فکر می کرد فاطمه به زهرا پیام می دهد واز خواهرش هم چیزی نمی پرسید .
روحیه ی فاطمه بهتر شده بود وتمام روز رو منتظر اخر شب می موند .
نزدیکای مرداد ماه بود که محسن به فاطمه پیام داد .خانواده ام می خواهند برای خواستگاری به شهرستان بیایند .
فاطمه که خیلی می ترسید .گفت :نمیشه پدرم قبول نمیکنه م:راضی کردن پدرت رو بسپار به پدرم اون قول داده راضیش کنه .
پدرم فردا با پدرتون تماس می گیره و ی قرار باهاش میزاره
ف:شما که شماره پدر رو ندارید .منم که نمیتونم به شما بدم .
م:نگران نباش دیروز رفتم در خونه ی عمه خانم شماره پدرتون رو گرفتم .
ف:غافل گیر شدم شما فکر همه جا رو کردید .
فردای اون روز حاج مهدی با اقای رضایی تماس گرفتند.
شب که اقای رضایی به خانه برگشت .موضوع رو با خانواده در میان گذاشت .فاطمه دل تو دلش نبود می خواست بفهمه پدر چه جوابی بهشون داده .
اقای رضایی گفت:به ایشون گفتم فعلا منتظر باشید اگر نظرمون مثبت بود بهتون اطلاع میدیم .
مادر فاطمه گفت:حاجی بهتر نیست در موردشون تحقیق کنیم بعد اگه خوب نبودن جواب منفی بدیم .واضافه کرد .
حاجی خودت خوب میدونی با جریانی که برای فاطمه پیش اومد دیگه اشناها کسی حاضر به ازدواج با فاطمه نیست .
ومیدونم که عاقبت باید با ی مرد زن مرده یا سن بالا ازدواج کنه..
با حرف های مادر فاطمه به فکر فرو رفت وحالش از طرز فکر مادرش به هم می خورد وبا خود می گفت:وقتی مادرم که خودش یک زنه در مورد هم جنسش این طور فکر میکنه توقعی از مردها نمیشه داشت .
اقای رضایی رو به همسرش گفت :باشه حتما رضا رو میفرستم تا تحقیقات رو انجام بده
نیما گفت:نه داداش رضا رو نفرستید اون دوست نداره آجی ازدواج کنه پس تحقیقاتش درست از اب در نمیاد .
فاطمه دوست داشت همون جا نیما رو ی ماچ آبدار بکنه منتها با وجود پدر ومادر نمی شد .
مادر حرف نیما رو تایید کرد .
که نیما گفت .اگه میشه به علی خاله بگید بره تحقیق کنه .
اقای رضایی چون علی رو خیلی قبول داشت قبول کرد وقرار شد این کار رو به علی محول کنند .
فاطمه از این بابت خیالش راحت شد .باز شاکر خداوندمهربان بود.
یک هفته گذشت وتحقیقات تمام شد واقای رضایی تماس گرفته بود وقرار شد اخر هفته خانواده ی محسن برای خواستگاری به شهرستان بیایند .
فاطمه انگار تو آسمونها سیر می کرد .هر شب کلی با محسن در مورد اینده صحبت می کردند.
دوباره روزگار روی خوش خودش رو به فاطمه نشون می داد .
رضا هم اروم شده بود وچیزی نمی گفت .
پنج شنبه شب فرا رسید .طبق رسم بزرگان فامیل دعوت شدند وفاطمه با الهام تدارک کارها رو داده بودند در این میان علی هم سر به سر فاطمه می گذاشت .
ع:نکنه بری دیگه قید دانشگاه رو بزنی .
ف:نه خیالت راحت قول میدم به هدفم برسم .فقط دعا کن اتفاقی نیفته .
زنگ در به صدا دراومد .مهمونها وارد شدند.پدر ومادر محسن با ی خانم جوان وی مردو زن مسن تر بودند که فاطمه فقط محسن رو می شناخت .
تعارفات طبق معمول به پایان رسید ومحسن گل رو به فاطمه داد .اشک درون چشمهای هر دوشون موج میزد چقدر ارزوی این لحظه رو کشیدند .
خلاصه بعد از صرف شام .حاج مهدی شروع به حرف زدن کرد .چقدر حرفاش به دل می نشست .فاطمه مدام با شب خواستگاری پسر مش رحمان مقایسه میکرد وزیر لب خدا رو شکر می کرد که همچین خانواده مومن واصیل وبا فرهنگی روخداوند قسمتش کرد .
مرد وزن مسن پدر ومادر حاج مهدی بودند واون دختر جوان هم ریحانه خواهر محسن بود .وفهمیدند دو تا برادرم به نام های حسین واحسان دارد که نیومدند.
حرف های اولیه زده شد .وقبل از تعیین مهریه وشیر بها حاج مهدی گفت:جناب رضایی اگر اجازه بفرمایید این دو تا جوون سنگ هاشون با هم وا بکنن .
اقای رضایی گفت :شما صاحب اختیارید .
وقتی وارد اتاق شدم هیچ حرفی نداشتم .
م: فاطمه خانم بگید هر شرطی که دارید .
ف:من دو تا شرط دارم .اول دوست دارم همیشه احترامم حفظ بشه .دوم درسم ادامه بدم همین .وشما هم شروط خودتون رو بگید .
م: من تنها شرطم اینه هیچ وقت بهم دیگه دروغ نگیم وبه هم اعتماد کامل داشته باشیم همین .
بعد از تمام شدن صحبت های فاطمه ومحسن .شیر بها ومهریه هم گفتن .که باز صدای فاطمه همه رو به تعجب وا داشت .
ف:اگر اجازه بفرمایید من حرفی دارم .
حاج مهدی :بفرما دخترم .
ف: مهریه حق منه .ومن اگه پدرم اجازه بده فقط یک جلد کلام الله مجید برای مهریه میخوام .
با این حرف فاطمه همه شوکه شدند .وحاج مهدی رو به آقای رضایی گفت:مرحبا بهتون تبریک میگم به خاطر تربیت همچین دختری و واقعا خوشحالم که خداوند اون به پسر من هدیه داده .
اقای رضایی گفت:باشه دخترم هر چه خودت صلاح میدونی .
این وسط رضا گفت:فردا که دست خالی بر گشتی معلوم میشه .واز خونه رفت بیرون .
خلاصه مجلس با خوبی به پایان رسید وحاج مهدی گفت: چون پاییز نزدیکه وفاطمه هم میخواد درسش شروع کنه اگه اجازه بدید عقد وعروسی رو با هم جشن بگیریم که این دو تا جوون برن سر زندگیشون .
اقای رضایی هم قبول کرد.
اواخر شهریور فاطمه با محسن ازدواج کرد وفصل تازه ای از زندگی فاطمه شروع شد .
ادامه دارد...سپاس از صبوری فرهیختگان عزیز ی قسمت دیگه بیشتر نمونده سعی کردم خیلی خلاصه کنم ولی از این خلاصه تر نشد ..
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۳۴۷۴ در تاریخ شنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۲ ۲۱:۲۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید