پنجشنبه ۸ آذر
قسمت سوم زندگی فاطمه
ارسال شده توسط نرگس زند (آرامش) در تاریخ : پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۲ ۱۷:۴۴
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۴۵ | نظرات : ۷۰
|
|
قسمت سوم زندگی فاطمه
فاطمه نیمه راه را پشت سر گذاشته وحال باید به فکر راضی کردن پدر باشد .کار بسیار دشواریست البته از کارهای رضا هم نباید غافل می شد.
در این میان حتی دست به دامن امام جماعت مسجد محله هم شد که ایشون سید بزرگواری بود وخدا رو شکر توانست پدر فاطمه را راضی کند .
تمام کارها به سرعت انجام میشد هر چند که مادر فاطمه دل نگران دخترش بود واصلا راضی نبود ومدام به فاطمه سر کوفت میزد .
شب قبل از حرکتشان به سوی تهران .
پدر ..
،فاطمه را صدا زد وکلی نصیحتش کرد واز نگرانی های پدرانه گفت: از روزگاری که به کسی رحم نمی کند نکندحرف مردم درموردتو به واقعیت تبدیل بشه ..
فاطمه قول داد تمام تلاشش را بکند
تا پدر را سر بلند می کند.
تنها کس وکار فاطمه در تهران عمه اش بود که زن بسیار مهربان ودوست داشتنی بود.روزگار خیلی با او سازگار نبوده در این دنیا ریشه ای ندوانده واز نعمت نادر شدن محروم مانده وهمسرش نیز به رحمت خدا رفته بود از این بابت او بسیار خوشحال بود که همدمی برایش پیدا شده .وفاطمه هم خوشحال که عمه با رفتن او موافقت کرده است .
روزگار بر وقف مراد فاطمه می چرخید وتمام تلاشش را میکرد که اتفاقی برایش نیافتد که باعث پشیمانی خانواده اش شود واو روسیاه بر گردد.
ترم اول با خوبی وخوشی تمام شد.
فاطمه یک دوست خوب به نام زهرا پیدا کرده بود دختری اصالتا کرد ولی در تهران زندگی میکردند.
فاطمه سعی می کرد در دانشگاه تمام حواسش به درسهایش باشد وزیاد به اطرافیان توجه نکند .ولی چند باری مزاحمت های در این میان داشت که با نجابت و وقاری که از خود نشان داده بود پشیمان شده بودند .
تا اینکه یک روز زهرا با خوشحالی به فاطمه گفت:راستی ی استاد جوان برای درس زبان اومده که تمام دانشگاه در مورد او صحبت می کنند گویا اسمش محسن امیریه.
فاطمه که زیاد به این مسایل توجه نمیکرد یا لااقل به خاطر ترس از خانواده سعی میکرد از این مسایل دور بماند پوز خندی زد وگفت :حالا تو چرا انقدر خوشحالی اومده که اومده اونم مثل بقیه اساتید .
زهرا گفت :اخه میگن مجرده !
فاطمه گفت :دیگه بدتر ..اینجا جای این حرف ها نیست بچسب به درس ومشقت دیگه ام نبینم در مورد این مسایل صحبت کنی .
زهرا که پشیمون از حرفاش شده بود سرش پایین انداخت وگفت خاستم حال وهوات عوض بشه .
ترم سوم شروع شده بود وتمام دانشگاه کسانی که فاطمه رو میشناختن از او به عنوان دختری خودخواه و مغرور یاد میکردند .در صورتی که این از نجابت ومتانت فاطمه بود که همیشه سعی میکرد رفتار عاقلانه ای داشته باشد مخصوصا با جنس مخالف .
کلاس زبان یکی از بهترین وجذابترین کلاسها برای دانشجویان بود وکلی از استاد سخت گیر حساب می بردند البته برای فاطمه فرقی نداشت ومثل بقیه کلاسها بود .
فقط تنها فرقش این بود که تا استاد وارد کلاس میشد فاطمه رو برای مکالمه با خود انتخاب میکرد که این باعث شایعه پراکنی در دانشگاه شده بود وفاطمه از این امر رنج میبرد .
اخرای ترم بود، کلاس زبان به اتمام رسیده بود که استاد فاطمه رو صدا زد وگفت: خانم رضایی اگر امکان داره چند لحظه وقتتون رو بگیرم .
بله استاد در خدمتم .
خانم رضایی چطور خدمتتون بگم ..میخواستم اگر امکانش هست بیرون از دانشگاه ی وقتی شما رو ملاقات کنم مساله مهمی هست خدمتتون عرض کنم .
فاطمه نمیتوانست قبول کند سر دوراهی مانده بود .با کلی من من گفت: استاد اگه اجازه بدید خبرش بهتون میدم .
دم کلاس زهرا منتظر فاطمه بود وهمه چیز را برای زهرا تعریف کرد .
زهرا گفت :ای خاک عالم مرغ سعادت رو شونه هات نشسته بعد تو ناز میکنی .
فاطمه گفت:دوباره شروع نکن این خیالات تو....
چند روزگذشت وفاطمه با کلی کلنجار به استاد گفت :ببخشید اگه حرفی هست همین جا بفرمایید من بیرون نمیتونم بیام .
خلاصه همین امر باعث شد که استاد بیشتر شیفته فاطمه بشود ودر مورد فاطمه با خانواده صحبت کند.
خانواده محسن یک خانواده مذهبی وبسیار سخت گیر بودند.
مخصوصا پدرش که مردی تحصیل کرده ومحتاط بود .
وضعیت مالی محسن بسیار عالی بود ودر یکی از مناطق عالی تهران زندگی میکردند .
وقتی خانواده محسن فهمیدند که فاطمه تهرانی نیست مخالفت کردند ولی محسن به پدرش گفت:پدر جان شما اول ایشون رو از نزدیک ببینید اگر باز هم همین نظر رو داشتید من حرفی ندارم .
پدر محسن حاج مهدی گفت:خب گیرم تو درست میگی ما باید وسط خیابون این خانم رو زیارت کنیم ؟
محسن گفت:نه پدر من، شما میتونید بیاید دانشگاه وخانم رضایی رو اونجا ملاقات کنید .
به هر حال محسن خانواده رو راضی کرد به بهانه ای فاطمه رو ببینند.
ریئس دانشگاه دوست صمیمی حاج مهدی بود وایشون قضیه رو باهاش درمیون گذاشت .وآقای رئیس کاملا فاطمه رو تایید کرد وبه حاج مهدی گفت:بهترین شاگرد این دانشگاست چه از نظر درسی وچه از نظر حجاب واخلاقی.
چند روز بعد حاج مهدی برای دیدن دوستش به دانشگاه رفت تا به همین بهانه فاطمه را از نزدیک ببیند .وموفق به دیدار فاطمه شد وپسرش رو به خاطر این انتخاب مورد تحسین قرار داد وخدا رو شکر کرد .
حالا باید نظر فاطمه رو جویا میشدند.
که هیچ راهی به ذهن محسن نیامد جز اینکه در دانشگاه با فاطمه صحبت کند .
امتحانات ترم سوم شروع شده بود بعد از امتحان زبان محسن فاطمه رو صدا زد وبا ایشون در یک مکان مناسب تر صحبت کرد وتمام جریان رو برایش تعریف کرد .
حال روز فاطمه به هم ریخته بود از ی جهت خوشحال بود که کاملا از نظر عقیده وباور وحتی تیپ ظاهری محسن همان کسی است که می تونست انتخابش باشه ولی ترس ودلهره از خانواده اجازه فکر کردن به این موضوع رو به او نمیداد.
محسن:ببینید خانم رضایی هر چه شما امر کنید ما در خدمتتون هستیم .
فاطمه که به فکر فرو رفته بود وقیافه پدر وبرادرش یک ان از جلو چشمش دور نمیشد با لکنت گفت:من خانواده سخت گیری دارم واصلا نمیتونم جوابی به شما بدم .
محسن:هیچ ایرادی نداره شما شماره منزل رو بدید مادرم با مادرتون هماهنگ میکنه .
فاطمه نمیتونست تمام حقایق رو باز گو کند از یک طرف هم نمیتوانست استادش رو بی جواب بگذارد به همین خاطر گفت :اگه اجازه بدید به این موضوع بیشتر فکر کنم .
محسن:بله بله حتما حق با شماست .
امتحانات به پایان رسید وقرار بود رضا برای بردن فاطمه به تهران بیاید .
بعد از صحبت با محسن حال وهوای فاطمه عوض شده بود وبیشتر به استادش فکر میکرد وگویا به این امر راضی بود منتها باز هم خانواده ..
تمام وسایلش رو جمع کرده ومنتظر رضا بود .زنگ در به صدا درامد فاطمه چادرش رو مرتب کرد ودر رو باز کرد .با کمال ناباوری محسن رو پشت در دید ..
محسن :سلام خوبید خانم رضایی ببخشید مزاحم شدم منتظر جواب شما بودم که خبری از شما نشد مجبور شدم ادرس عمتون رو از زهرا اسدی بگیرم .
فاطمه که شوکه شده بود از یک طرف ترس از رسیدن رضا لرزه به اندامش انداخته بود با لکنت گفت:اختیار دارید ببخشید من سر راهم ونمیتونم شما رو به منزل دعوت کنم .
در همین حین رضا رسید وبا دیدن محسن اخماش رو در هم کشید وگفت :جنابعالی ؟
من محسن امیری هستم استاد زبان خانم رضایی ..
رضا:خب استادی که هستی اینجا چکار میکنی ؟
محسن:برای امر خیر مزاحم شدم ..
هنور حرف محسن تموم نشده بود.رضا به سمتش حمله ور شد وهر چه فاطمه التماس میکرد انگار کر شده بود.فاطمه عمش رو صدا زد .مردم جمع شده بودند ومحسن رو باصورتی خونین از اونجا دور کردند.
فاطمه به شهرش برگشت ورضا معلوم نبود چطور قضیه رو برای پدرش تعریف کرده بود که پدر فاطمه به او گفت: دانشگاه بی دانشگاه تا اینجا هم اشتباه کردم به حرفت گوش دادم.
رضا گوشی فاطمه رو ازش گرفت واو را تهدید کرد حق ندارد با کسی ارتباط داشته باشد.
روز گار بدی را میگذراند هیچ کس او را درک نمیکرد. هر چه برای مادر توضیح میداد قبول نمیکرد واز رضا طرف داری میکرد .
ترم جدید شروع شد وپدر اجازه نداد فاطمه به تهران بیاید..
ادامه دارد...
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۳۴۶۷ در تاریخ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۲ ۱۷:۴۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید