جمعه ۱۴ دی
فریبا
ارسال شده توسط احمد پناهنده در تاریخ : پنجشنبه ۱۷ فروردين ۱۴۰۲ ۲۱:۴۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۵۷ | نظرات : ۵
|
|
فریبا
اگر یادم نرفته باشد باید سال چهل و هفت یا چهل وهشت خورشیدی باشد، چون هنوز در سیکل اول دبیرستان، در مدرسه ی داریوش لنگرود درس می خواندم.
یعنی تازه پانزده سال را عبور کرده و وارد شانزده سال شده بودم.
حس می کردم که صدایم تغییر کرده است و مثل خروس بچه ای که بلوغ می شود و کلاج و ملاجی می خواند، شده ام.
نه من بلکه همه ی همس و سالهایم کم و پیش این حالت مرا داشتند. منتها در بعضی ها شدیدتر و در بعضی ها هم کندتر نمود پیدا می کرد.
دوران بسیار خطرناکی است
چون غرور در این سن، بر همه ی معیارها غلبه می کند و فرد، حالتی را پیدا می کند که پایش به زمین، بند و یا وصل نیست. گویی پرواز می کند.
کجا؟
خود نمی داند ولی دوست دارد برتر و برترین باشد
بسیار داغ است
پر شور وُ شر وُ شرور است
در حالی که در این سن- کبکش- شروع به خروس خواندن می کند اما بسیار متعصب و سخت گیر است
به خودش نه که البته سخت نمی گیرد چون احساس رهایی می کند و عاشق است
اما اگر خواهری داشته باشد که او هم، هم سنش باشد، آنچنان تعصب نشان می دهد که مبادا پای از خانه بیرون بگذارد و یا روی پنچره به بیرون سرک بکشد.
اما خود به هر سوراخی سرک می کشد و هر دختری را نگاه خریدارانه می کند.
گویی این دختران بی پدر و مادر و برادر هستند
کور و کر هستند و نمی توانند غیر از خودش را ببینند
برای همین، همیشه فئُول یا خطا می کند
بگذریم
قرارر بود از فریبا و در باره فریبا بنویسم
فریبا دختری بود اهل یکی از روستا های شهر کلاچای، که با برادر بزرگترش برای درس خواندن در مدارس لنگرود، به لنگرود آمده بودند و در جاده چمخاله یعنی محله ی نوجوانی و جوانی من، اتاقی کرایه کرده بودند و به مدرسه می رفتند.
برادرش دو الی سه سالی از من بزرگتر، ولی فریبا یک سال از من کوچکتر بود.
دختری بودی سیاه-چشمان
زیبا-چهره
با گونه های درشت به سرخی انار شاهبار
دو ابرویش کاملن سیاه وُ کمندوار وُ پیوسته، اما آرایش کرده که دو چشم سیاهش، از زیر این ابروان، برق می زد و کافی بود نگاهش کنی و ذوب گردی
قد ِ بلندی نداشت
استخوانی هم نبود
موهایش، همه مشکی وُ بلند وُ صاف وُ شانه کشیده بود. بطوریکه وقتی موهایش را از پشت گردنش آویزان و رها می کرد، چون آبشاری روی باسنش می ریخت و با هر قدمی که بر می داشت و عشوه ای می فروخت، این موها، گویی در چشمان بیننده موج می زند و در دریای زیبایی زنانه اش غرق می شود
همیشه لباس روشن به تن می کرد که بیشتر اوقات سرخ ِ خوشرنگ و صورتی و سپید بود
این رنگها با رنگ پوست ِ صورت و سیاهی چشم ابرو و مویش هماهنگی داشت
محال بود جوانی او را ببیند و آب دهانش را قورت ندهد و یا دهانش خشک نشود
فریبا چنین بود
فریبنده و زیبا بود
شیدا بود و رعنا بود
خوش سیما و دلربا بود
در این دوران یک قانون نانوشته بین جوانان تازه بلوغ شده حاکم بود و آن این بود که هر کدام از پسرها، یکی از دخترها را که احساس می کرد در دلش جا باز کرده است، به سویش کشیده می شد. و برای اینکه به دختر بفماند که او را دوست دارد، گاه و بیگاه او را دنبال می کرد بی انکه کلامی بسوی هم پرتاب کنند.
عشق ِپسر های آنزمان، فقط این بود که از دلبرش محافظت کند تا رقیبی نیاید و او را با خودش ببرد
پس، همه فکر و خیالش همین دختر بود که احساس می کرد دوستش دارد.
بنابراین هر جوانی یک گرفتاری داشت. به دوست دختر در آن زمان می گفتند گرفتاری
تا جایی که من می دانم، خیلی ها دنبال فریبا بودند و هرگاه صبح برای مدرسه رفتن از خانه بیرون می آمد، هر کسی که می خواست دلش را به دست آورد او را تا دم ِ در مدرسه دنبال می کرد.
بارها دیده ام وقتی فریبا به مدرسه می رفت بیش از ده نفر او را دنبال می کردند.
اما در میان آنها یکی از همه برجسته تر بود
او رفیق من بود و از من دو سال بزرگتر هم بود
رفیق من با برادر فریبا همکلاس بود
اینکه آیا فریبا هم او را دوست می داشت، هیچ نمی دانم
فقط می دانم فریبا هر روز دل جوانان را در سینه آب می کرد.
دو سال فرییا در همان خانه با برادرش هم اتاق بود و در لنگرود مدرسه می رفتند
و ما هم هر روز او را می دیدیم و زیبایی می نوشیدیم
تا اینکه تابستان شد و فریبا به روستایش باز گشت
سال بعد فقط برادرش آمد بی فریبا
برای همه پرسش پیش آمده بود که چرا فریبا نیامده است؟
از برادرش که پرسش می کنند، می گوید فریبا ازدواج کرده است و دیگر ادامه تحصیل نمی دهد
باور کردنی نبود چون سنی نداشت و هنوز کلاس نهم دبیرستان بود
حال و احوال دوستم بسیار بد شده بود
افسرده و گوشه گیر شده بود
دلداری هم هم فایده نداشت و روز بروز تکیده تر و بی حال تر می شد
در همین دوران ِ رنج و ضربه ی عشقی، که هم دوستم بی فریبا بود و هم جاده چمخاله، دیگر فریبا نداشت، خبر رسید، فریبا را دزدیده اند و به گرگان بردند و در رحمش یک بچه گذاشتند.
آن روزها می گفتند: فریبای قیرته در بَبوردند
یعنی فریبای عشوه گر را دزده اند
عنتر هر روز خودشه چاکون واکون گود و خودشه مرداکونه نشون ده
یعنی فریبای میمون هر روز خودش را بزک می کرد و به مردهای لوند نشان می داد
بعدها معلوم شد هسته مرکزی خبر درست است.
خبر دقیق این بود که در کلاچای یک پیشانی واچین یا رو ویگیر و یا آرایشگر بود که فریبا همیشه برای بند انداختن صورتش، پیش او می رفت
این پیشانی واچین از طریق پسر عمه اش با مبلغی پول اجیر شده بود که وقتی فریبا برای بند انداختن صورتش پیش او می رود، با پودر یا کرم بی هوش کننده، فریبا را بی هوش کند
این پیرزن هم چنین می کند و وقتی فریبا پیش او می رود او را هنگام بند انداختن صورتش، با کرمی که می گویند بعد از مالیدن به صورت و دست و چشم و یا شاید اندکی در دهان، بیهوشی می آورد، بیهوش می کند و در همین زمان پسر عمه اش با ماشینی می آید و او را با خود به گرگان می برد و بعد او را حامله بر می گرداند.
یعنی حساب شده برنامه ریزی کرده بود که متناسب با فرهنگ جامعه بود. به این معنی دیگر راه هیچ گونه اعتراض و شکایتی برای خانواده ی فریبا باقی نگذاشته بود.
چون با شرایط فرهنگی و تعصب مذهبی، هر گونه پیگیری در این باره بیشتر برای خودشان آبرویزی بوجود می آورد.
پس چاره ای ندیدند و دست فریبای گریان را در دست پسر عمه اش گذاشتند.
سال پنجاه و یک خورشیدی که من نوزده سالم را تمام کرده بودم، در یکی از روزهای تابستان، فریبا را می بینم با با بچه ای که تازه راه رفتن آموخته بود، در جاده چمخاله به سوی همان خانه ای می رود که برادرش در آن زندگی می کرد.
این آخرین باری بود که من فریبا را دیدم و بعد هم دیگر او را چه تنها و چه با همسرش ندیدم و شهرت داده بودند که فریبا بعد از بچه آوردن و ازدواج اجباری با پسر عمه اش، هیچگاه با او در زیر یک سقف زندگی نکرد.
اینکه او با پسر یکساله و چند ماهه اش به لنگرود آمده بود، آیا به خاطر دوستم بوده است؟
آیا آنچنان که دوستم فریبا را دوست داشت، فریبا هم دوستم را دوست می داشت؟
هیچ نمی دانم
ولی می دانم دوستم بعدها برای خود همسری انتخاب کرد و با هم زندگی می کنند.
اما از آن آخرین بار که فریبا را دیدم تا امروز که بیش از پنجاه سال می گذرد، از او بی اطلاعم.
امیدوارم هرجا که هستند هم فریبا و هم دوستم یک زندگی شاد و سالمی داشته باشند و زندگی شان سرشار از دوست داشتن و عشق باشد.
این شعر را هم به یاد آن دوران و زیبایی فریبا سرودم.
تقدیم به همه فریبا های زمانه و امروز و فردا
چه زیبایی چه زیبایی چه زیبا
فریبایی فریبایی فریبا
بنازم قد ِ رعنای ِ تو دختر
قیامت می کنی با چشم ِ شهلا
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۳۲۰۴ در تاریخ پنجشنبه ۱۷ فروردين ۱۴۰۲ ۲۱:۴۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
درود بر شما شاهزاده خانم همیشه گرامی
سپاس از دقت نظرتان در خوانش این خاطره و یا سرگذشت فریبا حق با شما است بهتر بود شعری در مظلومیت و یا دردی که به او وارد شده بود، می سرودم اما من این مطلب را دو سال پیش در فضای آلمان و شهر برلین به یاد فریبا نوشتم. طبیعی است که بعد از فاصله گرفتن از آن دوران- دیگر- آن حس و حال زمانه جوانی را نداشتم و بیشتر امروزی نگاه می کردم اما خوشحالم دوستانی چون شما با چشم و وجدانی بیدار، با دقت خاطره و نوشته ها را می خوانند و کمبودها را گوش زد می کنند سپاس از شما دوست نازنین خوش و سلامت باشید | |
|
درود بر شما آقایدکاظمی نیک گرامی
سپاس از حضور صمیمی شما خوشحالم که خاطره و سرگذشت فریبا را خواندید روز و روزگارتان شاد و یلامت | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
شعر آخر حرف اصلی خاطره رو خورد..
انتظار داشتم برای مظلومیت فریبا شعر بگید..
که در همه زمانها این اتفاقها برای خانومها میافته..
آخرش هم اسم خانومه بد در میره..
خانومه بزک دوزک کرده بود.. این بلا سرش اومد..
خانومه تیپه آنچنانی میزد.. این بلا سرش اومد..
از این حرفهای صد من یه غاز دوزاری.. نثار دخترک بیچاره میکنند و آقای شهوتران مثل همیشه راس راس توی خیابون ها میگرده و سرش رو بیشتر از بیش بالا نگه می داره..
چراااااا
چون مرده..
فک نکنید.. تمام شده..
نععع..
هنوزم هستند..
مادامی که فرهنگ احترام گذاشتن به خواستههای دیگرون رو نداشته باشیم..
وضع همینه..
بسیار متاسف شدم برای فریبای زیباروی..
امیدوارم عاقبت به خیر شده باشه..