يکشنبه ۲ دی
مورچه کوچولوی خونه من خیلی بزرگ بود
ارسال شده توسط فرامک سلیمانی دشتکی(مازیار) در تاریخ : دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲ ۰۸:۳۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۱۲ | نظرات : ۲۰
|
|
مورچه ترسان و با تردید به سفره نزدیک شده بود ، به مورچه گفتم نترس ، فقط لطفا دیگه سمت توالت نرو چون نمیشه هروقت دلت خواست بری توالت گشت بزنی بعد موقع گشنگی بیای سمت سفره ، خب پاهات کثیف میشن و میای رو سفره منم مریض میشم. مورچه خجالت کشید کمی شاخکهایش رو تکان داد شاید می گفت چشم. مورچه رفت و بعد از چند دقیقه اومد د بدنش براق شده بودو پاهای بلوریش اونقدر زیبا شده بودند و موهاش در باد پنکه ی رو میزم به اینور و آنور می رفتند و لبهاش برق می زدند
اگر حیا اجازه می داد اونو می بوسیدم. از اونروز مورچه تمیز شده بود و فقط نون خشک های روی سفره و یا برنج می خورد .مورچه های دیگه رو هم شبونه می آورد و تو آشپزخونه از اونا پذیرایی می کرد.البته از من اجازه می گرفت. دیگه من نون خشک اضافه نداشتم چون مورچه ها همه جا را تمیز می کردند.اونقدر مورچه می اومد که گاهی خونه سیاه میشد از مورچه و همه براق و پاک بودند. من فقط گاهی اونا را می دیدم چون صبر می کردند من بخوابم که برام مزاحمتی ایجاد نشه. من میدونستم که مورچه های خونه دیگر برا خودشان در دستشویی گردش نمیکنن. فقط اولین مورچه با من طعامش رو صرف می کرد اونم به این سبب که فکر می کرد من تنهام و از معرفت به دور ه که تنهاترم بزاره.
دیگه مورچه ها بخش بزرگی از زندگیم شده بودن.کارهای خونه رو انجام می دادن. دیگه خونه ام به هم ریخته نبود . وقتی از سرکار برمی گشتم همه چیز مرتب بود حتی قفسه های کتابهایم. اگر مردم شعور داشتند مورچه ها حتی برام خرید هم می کردن. ولی خب مردم حوالیِ من بی شعور بودند.
مورچه ها ساعات رفت و اومد من رو خوب میدونستن ، صبر می کردند بیرون برم بعد میومدن و تمیزکاری می کردن. خلاصه خونه رو سپردم اول دستِ خدا و بعدم دستِ مورچه ها...
یه روز که برگشتم دیدم همه جا مثل هرروز تمیزه ولی راستش به دلم ننشست نیگاهی کردم خبری از مورچه ی کوچولوی من نبود .صداش کردم ، خیر هیچ خبری نشد. یه دونه مورچه ی مرده دیدم کنار سطل آشغال افتاده. در سطل رو باز کردم دیدم سیاه بود از مورچه ی مرده . اونروزمحبت خونواده گُندُله کرده بود قصد کردن در نبود من بیان و خونه رو تمیز کنند. صدای زنگ تلفن من رو که دیگه پاهام سست شده بود به پای تلفن کشید و خواهرم که گفته بود ، داداش خونتو مورچه ورداشته بود ، اگه ما نبودیم خودت رو هم می خوردن. گوشی رو گذاشتم ، چشمم به جسد نیمه جون مورچه اولی خودم افتاد که ظاهرا تو نفسهای آخر خودش رو به تلفن رسونده بود که به من زنگ بزنه ولی تنهایی زورش به گوشی نرسیده بود. نگاهی به من کرد.بغلش کردم ، بوسیدمش یه قطره اشک از چشمم افتاد مورچه یه لبخند زد و چشماش رو بست. الان فقط یه قاب عکس دسته جمعی خودم با مورچه ها نیگاه می کنم و زندگیم
خیلی بده ، خیلی خیلی خیلی ..............خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۲۸۰ در تاریخ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲ ۰۸:۳۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.