دوشنبه ۵ آذر
شهید گمنام
ارسال شده توسط عبدالله خسروی (پسر زاگرس) در تاریخ : شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۱ ۱۳:۲۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۷۸ | نظرات : ۵
|
|
مثل همه پنج شنبه ها داشت از مزار شهدای گمنام برمیگشت ...به آنها انس گرفته بود واین بی ربط به مفقودالاثر بودن برادرشهیدش نبود ..سالها پیش که جنگ بود واو تازه بدنیا آمده بود برادرش برای آخرین بار پیشانی او را بوسید وبه جبهه بازگشت وبرای همیشه جاویدالاثر ماند ..هیچگاه جنازه اش را نتوانستند پیدا کنند ..
به همین خاطر پنج شنبه ها به مزار شهدای گمنام میرفت و عجیب تر اینکه به یکی از قبرها بی آنکه علتش را بداند آورد بدجور انس گرفته بود وهمیشه با او مثل برادر شهید ومفقودالاثرش درددل میکرد..
آن پنج شنبه حال عجیبی داشت ..در فکر فرو رفته بود وداشت از عرض خیابان رد میشد ..تا به خودش آمد صدای بوق ممتد ماشینی وبعد ترمز کشدار ماشین او را وحشت زده به خودش آورد وقبل از آنکه بتواند عکس العملی نشان بدهد ماشین او را از روی زمین بلند کرد وبه کناری انداخت ..ابتدا درد شدیدی را در شقیقه اش حس کرد وبا نگاهش مردم را دید که بطرفش هجوم آوردند وبعد انگار سبک شد ..خودش را بر بالای جسم خودش مشاهده کرد ومردمی که هراسان و شتابزده بودند ..خیلی زود فهمید مرده است وجالب اینکه از مردنش خوشحال بود واحساس شادی میکرد... در همان حالت احساس خوشایندی وجودش را فرا گرفت ...لحظاتی بعد خودش را بر بالای ابرها سوار دید ودر امتداد خط نوری بطرف آسمان رفت ..احساس بی وزنی میکرد..
بعد در جایی شبیه به بهشت که درباره اش خوانده بود خودش را یافت ..سرزمینی رویایی وزیبا بود ..
در میان آنهمه سرسبزی وقشنگی جوانی خوش سیرت داشت بطرفش میامد ..احساس عجیبی بهش دست داد وخون در رگهایش به جوش آمد ..جوان جلو آمد وبا لبخندی شیرین وصدایی آرام بخش گفت : سلام خواهر گلم خوش آمدی..
چهره اش بدجور آشنا بود درست شبیه قاب عکسی بود که همیشه در دیوار خانه شان خودنمایی میکرد ومتعلق به برادرشهیدش بود .او کودک بود که برادرش رفت وبرنگشت ..او فقط عکسش رو دیده بود ..با تعجی پرسید : شما کی هستین ؟ چهره تون برام آشناست ..
مرد جوان دوباره خندید وجوابداد: من همان شهید گمنامی هستم که همیشه پنج شنبه ها بهم سر میزنی ودرددل میکنی..همه پنج شنبه ها من واون شهدای گمنام منتظر اومدن تو بودیم .خواهر عزیزم تو تنها کسی بودی که در آن دنیا همیشه به ما سر میزدی وفاتحه میفرستادی..
اشک در چشمان دختر حلقه زد ..باورش نمیشد داشت با همان شهید گمنام حرف میزد ..هرچی درباره عظمت شهیدان شنیده بود حال برایش به واقعیت تبدیل شده بود ...دختر انگار چیزی به ذهنش هجوم آورد وسریع پرسید : شما که جز شهدای گمنام هستین حتما از داداش من که تو جبهه شهید شده ومفقودالاثره باید خبر داشته باشین ..تو را خدا کجاست
مرد جوان جلوتر آمد ودستی بر سر خواهرش کشید با آرامش گفت : فاطمه خواهر گلم منو نشناختی .تو که همیشه عکسمو دستمال میکشی وباهام حرف میزنی چطور منو نشناختی ..خواهرم اون مزار شهید گمنام که همیشه باهاش درددل میکنی قبر داداشته ..من داداش امیرت هستم
فاطمه دیگر نتوانست طاقت بیاورد ومحکم برادرش را در بغل کرد...در همان حال با گریه شوق گفت : داداش میخوام واسه همیشه پیش تو بمونم ..تو که اینجا آبرو داری بگو منو از تو جدا نکنند ..
برادرش در همین لحظه به زمین نگاه کرد ونگرانی چهره اش را فرا گرفت وگفت : خواهر عزیزم منم دوست دارم پیش من بمونی ولی مادرم تو اون دنیا تنهاست وبه بودن تو احتیاج داره ...تو باید برگردی وموظبش باشی ..بموقع خودش برمیگردی اینجا ..حرف برادرش که تمام شد احساس کرد با نیرو وسرعتی فوق العاده به طرف جسمش برگشت ..
وقتی که در بیمارستان به هوش آمد اولین کسی که باهاش مواجه شد مادر پیرش با چشمانی قرمز شده وگریان بود ..به گفته همه وتایید دکتر او از دنیا رفته بود ودوباره با یک معجزه به دنیا برگشته بود..
مادرش را در آغوش گرفت وگفت : مامان داداش امیرمو پیدا کردم ..
عبدالله خسروی(پسرزاگرس)
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۲۷۷ در تاریخ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۱ ۱۳:۲۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.