معراج شهدای اهواز
تابلویِ معراج شهدا را رد کرده بودیم که راهنما ی گروه با تحکّم به راننده گفت: دور بزن!.
راننده انتظار چنین فرمانی را نداشت پا را محکم روی ترمز کوبید! طوری که همه از روی صندلی کنده شده رو به جلو پرت شدیم.
دیر وقت بود و خسته شده بودیم . ساعت بیست وسه نیمه شب گذشته، هنوز شام نخورده بودیم. در ضمن، طی یک روز از چند منطقه عملیاتی زمان دفاع مقدس باز دید کرده بودیم،ازجمله مزار شهدای پنج سادات ( خمسه کوثر)، یادمان شهید چمران، فکه و...
مثل اینکه متوجه نگاههای تعجب آمیز ما شده باشد دست اش را به عنوان تسلیم بالا برد و در ادامه گفت:
حق با شماست. باورکنید من هم به اندازه شما خسته هستم اما باید از معراج شهدا بازدید کنیم.
چند نفری همزمان گفتند: معراج شهدا؟! آخر این وقت شب، با این خستگی، معراج شهدایِ خالی دیدن دارد؟
لبخند پیروزمندانه ای زد و ادامه داد: خب دیگر، تفاوت در همین جاست که ، شما مو می بینید و من، پیچش ...
عده ای زدند زیر خنده که: این لحظه ما فقط دوش حمام را می بینیم و میز شام را.
راهنما به راننده مینی بوس گفت لطفا" اولین دور برگردان دور بزن و برو معراج شهدا.
بغل دست راننده روی بر آمدگی وسط مینی بوس، یعنی بدترین جا نشسته بود. اما با این حال پر انرژی و فعال بود!.با دست اشاره کرد وگفت: ساکت باشید لطفا"، به من اطلاع داده اند تعدادی شهید گمنام همین چند روزاخیر به معراج آورده اند. حیف است که امشب مهمان آنها نباشیم. کمی تحمل کنید خودتان در پایان قضاوت خواهید کرد که حق با من است یا شما؟
راستش فکر می کردم وارد سردخانه می شویم و کشوها را یکی یکی بیرون می کشند تا شهدا را از نزدیک ببینیم. یادم آمد قبلا" خودم شهیدی را به معراج شهدای ارومیه منتقل کرده بودم که خود، ماجرای مفصلی دارد. وحالا بعد از سال ها یکبار دیگر وارد این مکان مقدس می شدم در حالیکه تفاوت زیادی را در فضای حاکم حس میکردم.
تعجب کردم وقتی یکی از پرسنل ما را به سمت نمازخانه هدایت کرد، فکر می کردم سردخانه باید در قسمت انتهای ساختمان ودر گوشه ای تاریک و خلوت قرار داشته باشد.
نماز خانه بوسیله حصیر و نی هایی که از وسط به دو نیم شده بودند به قسمت زنانه و مردانه تقسیم شده بود. در وسط ضلع غربی چیزی شبیهه سکو، یا سن نمایش با همان نی های دو نیمه به صورت مشبک تزیین شده بود. هرچه جلوتر می رفتیم تعجب مان بیشتر می شد!.
پانزده شهید گمنام، که با ماژیک آبی با خطی خوش منطقۀ شهادت، تاریخ پیدایش و سن تقریبی آنها بر روی کفن نوشته شده بود به ترتیب خاصی کنار هم چیده شده بودند ...
دیوارۀ مشبک این اطاقک حصیری، سجده گاه پیشانی هایمان شد تا در برابر سکوت وعظمت آنها سر تعظیم فرود آوریم. با اشکهای خود از آنها پوزش بخواهیم که جسارت کردیم وچند قدم از جایگاه آنها به غفلت عبور کردیم.
فضای عطر آگین چنان در خود حلمان کرد که پاسی از شب گذشته بود نه گرسنه بودیم ونه به فکر دوش گرم. فلاش دوربینها بی وقفه چشمک زده دلربایی می کردند . دوربین ها ،چلیک ،چلیک ، چلیک لحظه ها را ثبت می کردند ...
شهدا افتخار داده بودند تا در کنارشان بایستیم و، عکس یادگاری بگیریم.
عباس عابد (ساوجی) – راهیان نور- زمستان1391