چهارشنبه ۲۸ آذر
بهانه های کودکانه ی من
ارسال شده توسط مهدی حیدری در تاریخ : شنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۱ ۱۹:۵۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۰ | نظرات : ۰
|
|
یادتان هست چه شیرین بود کودکی هایمان
.یادتان هست چه کوتاه بود عمر آن
.یادتان هست دستهای چروکیده ی مادر بزرگ و پدر بزرگ.
خانه یقدیمیشان.
اغوششان.عیدیشان.مهربانیشان.
یادتان هست لحظات گرم خاطره بازی های مادر بزرگ.
یادش بخیر بچه گیها
.بازیهایش.شبهایش .ترسهایش.استرسهایش
کنج کنج منزل قدیمیمان ...
گذشت.چقدر زود تمام شد
.چقدر دوست دارم باز هم صدای سماور و خوردن استکان نعلبکی های مادر بزرگ را دوباره بشنوم.
چقدر دلم برای دور همیهایمان تنگ شده.
چه شبهایی بود آن شبها که زیر نور ماه و روی پشت بام میخوابیدیم.
هنوز نوازش باد را که گاه گاهی به صورتم میخورد را حس میکنم.
گرمای زیر پتوی ان دوران گویی فرق داشت.
وای زمستان.کرسی مادر بزرگ .با جاجیم قرمز رنگ و پوشش چهار خانه ی نایلنی آن.
وقتی منقل را تازه پر میکردند
وقتی هوای زمستان بهاری میشد و دربهای ایوان باز میشد لحاف کرسی بالا زده میشد...
.ادم برفی .سرسره ی وسط حیاط.
کاش یکبار دیگر کودکیم تکرار میشد.کاش پدر بزرگم را یکبار دیگر میدیدم
.کاش باز هم دستان لرزانش را میگرفتم و عصایش میشدم.
چقدر دوست دارم گریه کنم.ساعتها گریه کنم.نمیدانم چرا ولی انگار چیزی سرجایش نیست
.نمیدانم چرا انقدر دلتنگم.
زمان چقدر زود میگذرد و من هنوز از بچه گی سیر نشدم.
جمعه هایی که با پدرم سوار بر ترک موتور دوستش کوه میرفتیم کجایند.حتی بوی اگزوز موتور یاماها صد در میان سنگها و علفها هنوز میاید.صدای موتور در سربالایی ها و دنده معکوسهایش
.بوی اتشی که برای جوشاندن اب و چای درست میکردیم
.سفره ی پارچه ای که برای نهار باز میشد و صدای خاطره انگیزه قصه ی ظهر جمعه.
چقدر خوب بود.چه ارامشی داشت
صدای جوب آبی که از دامنه ی کوه سرازیر بود.و صدای خاصی که کبکها در میان کوه ها سر داده بودند.صدای پرندگانی که بالای درختان پر میکشیدند صدای چرخش باد لای درختان و سایه ی ارامش بخش درختان میوه ...
بوی علفهایی که روی ان دراز میکشیدم.
گویی هیچ اثاری از آن خاطره ها را دیگر نمیتوان یافت.اگر چه همه ی آن مکانها هستند اما چیزی که نیست کودکی من و جوانی پدرم و خود پدر بزرگ و مادر بزرگم است.
چقدر بوی کاکوتی را که اردیبهشت ماه کوهها رو پر میکند را دوست دارم
.منظره ی توکلوجه های بنفش لای سنگها.همان ها که مثل پر نرم هستند و دم میکنند.
نمیدانم زندگی خوب است یا بد .اما همانقدر که شادی میدهد غصه هم میدهد .همانقدر که میبخشد میگیرد همانقدر که میخنداند میگریاند.
کاش انقدر بخیل نبود.کاش یک جمعه ی دیگر همان خاطره ها را برایم تکرار میکرد.
کاش یک بار دیگر غروبها مادر بزرگ آش میپخت و همه جمع میشدند
کاش یکبار دیگر با پدر بزرگم میرفتم باغ.خودم هم عصایش میشدم.
کاش یک شب دیگر در بالکن منزل پدری میخوابیدم و یا لااقل یک بعد از ظهر گرم پنجره ی اتاقمان را باز میکردم که باد از لابلای درخت گردویی که با باز کردن پنجره شاخه هایش رو شتابان به اتاق مینداخت ، میوزید و با یک بالش و ملحفه از او استقبال میکردم.
کاش یک بار دیگر مادرم را مشغول اب دادن گلدانهایش میدیدم.
کاش .....کاش.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۲۵۸۹ در تاریخ شنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۱ ۱۹:۵۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید