استاد "علیحسین عزیزی" در نخستین روز دی ماه ۱۳۳۶ خورشیدی، در محله خیابان دوازده متری بروجرد چشم به جهان گشود.
دوره ابتدائی را در مدرسه جمال و سپس مقطع دبیرستان را در دبیرستانهای بحرالعلوم و محمدرضا شاه سابق گذراند. تحصیلات خود را تا کارشناسی ادبیات فارسی در بروجرد گذراند. از همان دوران به سرودن اشعار گوناگون و بخصوص اشعار اجتماعی روی آورد:
ایشان از سال ۱۳۶۵ همکاری خودش را با مطبوعات و نشریاتی همچون اطلاعات، کیهان، مجله شاهد، تربیت و رشد معلم آغاز کرد و ارتباط تنگاتنگی با انجمن ادبی بروجرد داشت.
او کارشناس ادبیات فارسی و دبیر بازنشستهی زبان و ادبیات فارسی در آموزش و پرورش است. علاوه بر دبیری همواره در زمینه ادبیات فعال بوده و مجری بسیاری از برنامههای ادبی برگزار شده در اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی بروجرد، بوده است. مدیریت انجمن ادبی کتابخانهها و پیشکسوتان آموزش و پرورش، سردبیری هفتهنامه فرهنگ، شعرخوانی در برنامههای مختلف ادبی و... از دیگر فعالیتهای ادبی ایشان میباشد.
وی د رقالب های مختلف شعری ازجمله مثنوی ،چهار پاره، رباعی وسپید طبع آزمایی کرده ولی بیشتربه قالب غزل گرایش دارد سبک شعری او نوکلاسیک است وبه راحتی با مخاطبین خود ارتباط برقرارمی کند.اولین مجموعه ی شعر خود را تحت عنوان زیر سایه ی تنهایی در سال ۱۳۸۲ به چاپ رسانیدوپس از آن اقدام به چاپ وانتشار دیگر آثار خودکرده است .
▪︎دستآوردها:
- رتبه دوم جشنواره شعر فجر استان لرستان در سال ۱۳۶۷.
- رتبه دوم بزرگداشت مقام معلم در استان لرستان سال ۱۳۷۱.
- برگزیده جشنواره استانی شعر فجر سال ۱۳۸۸.
- شاعر منتخب جشنواره شعر بومی استان لرستان سال ۱۳۸۹.
- برگزیده برتر جشنواره شعر بومی رضوی سال ۱۳۸۹.
▪︎کتابشناسی:
- زیر سایه تنهائی، گزیده ی اشعار ،انتشارات حروفیه، ۱۳۸۲.
- محراب عشق، ۱۳۸۸
-- کتاب نقش انقلاب اسلامی در بیداری اسلامی، ۱۳۹۱
- تبسم در خون، زندگینامه یکصد نفر ازشهدای بروجرد ۱۳۹۰
- انوار معرفت، ۱۳۹۱
- ساحل بیتابی ، گزیده ی اشعار، ، ۱۴۰۰
- بر دامن اشک (مجموعه اشعار آیینی)، انتشارات امتیاز، ۱۴۰۱
▪︎نمونه شعر:
(۱)
[تو را ای شهر خوبم دوست دارم]
تو محبوبی، تو زیبایی بروجرد برای من تو دنیایی بروجرد
من از تو هرچه را نیکوست دارم تو را ای شهر خوبم دوست دارم
تو شهر عشق و شعر و شور هستی تو همچون ماه، غـرق نور هستی
بروجرد ای تمام هستی من تمام هستی و سر مستی من
تو شهر مردمی فرزانه هستی تو شهر شمع و گل، پروانه هستی
بروجردی امام دین احمد شد از خاک تو بر عالم سر آمد
بروجرد ای نگین کشور عشق همیشه همصدا با رهبر عشق
تو در میدان دانش یکه تازی چو خورشیدی همیشه سرفرازی
تو مهد پاک زرینکوب هستی به دلها زان سبب محبوب هستی
شهیدی عالم فرزانهی توست اوستا مستی از خمخانهی توست
تو مهد آیتی آن پاک هستی از آن رو ماه در افلاک هستی
تو را سلطانی آن مرد خدایی عطا کرده است نور و روشنایی
بروجردی شهیدی از تبارت که هست از خون پاکش اعتبارت
تو داری فخر از صاحب زمانی فقیهی مهربان و آسمانی
فقیهی نیک سیرت، نیک کردار فقیهی عادل و عامل به گفتار
تو شهر ناطق و بحرالعلومی تو مهد دانش و بحر علومی
فقیهی همچو مولانا تو داری ادیبی خوب چون رعنا تو داری
تو در شعر و هنر فرزانه هستی سر و زلف سخن را شانه هستی
سخن سنجی چو مرشد از تبارت نکو مردی چو حاجب اعتبارت
تو را در شعر صامت چون نگین است چو مه تابنده از او روی دین است
تو شهر صارمی، شهر حزینی از آن رو با گل و بلبل قرینی
تو شهر فارسی و شهر مرآت من و دوری ز تو هیهات، هیهات
به تو دل دادهام ای شهر صادق بلند آوازهای با نام شایق
تو را من تا ابدشاداب خواهم تو را بر تارک مهتاب خواهم
تو ای شهر عزیزم هرچه هستی عزیزی از تو دارد شور و مستی
"سخن هر چند گویم نا تمام است" که نامت بر زبان خاص و عام است
همیشه با دلی از عشق سرشار کنم این گفته را هر بار تکرار
من از تو هرچه را نیکوست دارم تو را ای شهر خوبم دوست دارم.
(۲)
وقت رفتن بر لبانش آیه های درد بود چهره اش مانند گل اما لبانش سرد بود
گرچه با دنیای سبزعاشقی پیوند داشت سهمش ازدنیای بی احساس باغی زرد بود
با دلی سرشار از زیبایی واحساس ناب همچو آیینه پریشان در حصار گرد بود
دلنوازی شیوه ی چشمان او بود ای دریغ غافل از احوال این شیدا دل شبگرد بود
کام فرهاد دلم را بود شیرین همچو قند او همان عشقی که جان در پیکرم آورد بود
با زبان فاخرشعروغزل دروصف او هرچه گویم واژه کم می آورد ، او مرد بود
(۳)
[زندانی]
عمری است اسیر دل و زندانی خویشم حیرت زده از بی سر و سامانی خویشم
در گستره خواهش و لب تشنگی چشم من آینه کوچک حیرانی خویشم
امواج دل از بس زده بر صخره غمها آشفته کنون از شب طوفانی خویشم
در غربت انبوه صمیمیت دلها آری نگران خط پایانی خویشم
تا لحظه بیداری و تا رویش پاکی من همنفس دیدهی بارانی خویشم
آئینه رخسارم اگر سخت شکسته است تکرار شب تار زمستانی خویشم
هر چند خزانی شدهام لیک سحروار پر رایحه از شور غزلخوانی خویشم.
(۴)
گفتم که درد عشق درمانی ندارد این راه ناهموار پایانی ندارد
گفتم که همچون آب و آتش تا همیشه بادل کلام عقل همخوانی ندارد
باید شوی چون صخره ها ورنه تعامل با هیچکس دریای طوفانی ندارد
در راه عشق پاک شیرین جان سپردن فرهاد اگر باشی پشیمانی ندارد
ای همنفس جزآرزوی پرگشودن درآسمان این مرغ زندانی ندارد
گلواژه های شعر شیدایی ، شکفتن هرگز عزیز من زمستانی ندارد
(۵)
[سایهی تنهایی]
دیروز که خورشید
در وسعت صداقت چشمانت میخندید
و باغ سینهات
سر سبزی بهار را صدها نشانه بود
من
لجظه های
با تو بودن را لمس نمیکردم
اما امروز
چشمانم
راز با تو نبودن را
در زیر سایهی تنهایی
با دستمال خیسم
در میان میگذارند.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی