نیم قرن پیش ، تازه به دنیا آمده بودم ، پولی نداشتم ولی به شادیِ کودکانه ام ، شاد بودم .
نیم قرن پیش ، همه آنچه که دارم را نداشتم ، ولی بینهایت بیشترازانچه دارم را داشتم ، مادر داشتم .
نیم قرن پیش ، ناراحتیِ اینهمه دانسته های ناخوشایندی که اینک می دانم را نداشتم ولی خوشایندیِ افکارِ پاک و بکرِ کودکی ام را داشتم .
نیم قرن پیش ، غم دنیا را نداشتم ، دنیایم تنها درمحاصره ی زیبایی ای محدود بود و قناعتی دلچسب . نه تشویشی ، نه غمِ ناگواری ، نه نگرانی و سقوطی .
اما اکنون می بینم که بجای آنهمه ثروت ، چه فقیرشده ام .
ولی دراینهمه " فقرِشادی " ، باید به میمنتِ ثروت بزرگ شدنِ روح ، دوباره ثروتِ ازدست رفته ام را بازیابم .
دراینصورت، تنها یک غم میمانَد و آن غمِ عزیزانی است که ازدست داده ام ولی آن را نیز باید به شادیِ تمنای وصال دردنیای دیگر، آرام کنم .
بیش از نیم قرن برمن گذشت ،
نیم قرن تجربه کردم ،
نیم قرن تحقیق کردم ،
نیم قرن دیدم و گفتم و شنیدم ،
ولی ، باز پس گرفتنِ آنهمه شادیِ کودکانه را تنها در یک چیز یافتم :
شادیِ انجام دادنِ آن کارهایی که رضایت خدا را در پی داشته باشد .
در نهایت ، بعد از نیم قرن به این نتیجه رسیدم که :
" فقط خدا "
همه چیز، بجز ارتباط یافتنشان با او ، بی معناست و فقط یه بازی ست . یه خیمه شب بازی .
بهمن بیدقی
درود بر شما