"جمال غمبار" شاعر و نویسندهی کورد زادهی سال ۱۹۶۲ میلادی در سلیمانیه اقلیم کوردستان است. او در سال ۲۰۰۰ به دمشق رفت و سپس در ۲۰۰۴ به استرالیا و اکنون آنجا ساکن است.
کتاب "پروانه خودکشی میکند" مجموعه اشعار او در ۸۱۱ صفحه است که توسط انتشارات محدوده خانه در سال ۲۰۰۲، چاپ و منتشر شده است.
شعر او بیانگر دردها و مصائب ملت کورد است و در آن تاریخ سراسر فاجعه و یاس و ناکامی سرزمین خود را روایت کرده است. وی مضامین عشق، تبعید و تنهایی را در دل روایتهای شاعرانهاش درهم تنیده و تصویری از زندگی مردم رنجدیده کورد را با توسل به استعارهها و کنایههای شعری ارائه داده است.
جمال غمبار، به سرودن شعرهای بلند مشهور است.
▪︎نمونه شعر:
(۱)
[با تو، دلی همیشه مسافر]
دل من، دلیست به جا مانده از پاییز، بر افتاده از صدای خدا
همیشه در سکوت میگذرد...
دل من، آن مسافری که همیشه در انتظار رویدادن چیزیست
پا همیشه به راه امیدیست برای دیدن باغی از بوسه
هر روز در رودخانهی پروانهها شنا میکند
شاید
بشنود ضرباهنگ قلب دو ماهی را در آن دم که به هم میآمیزند
اینچنین است دل من، یکی تکهاش در مشرق آینهسار
و پر از گرافیک زنانگی شعر و باده
و هجران لبان آفتاب و پستان درخت.
مشرق دیوار و میکده و زنکشی...
و آن دیگری تکهاش، غرق در اقیانوس غروب مغرب
به گاه گریستنش، آب شعله میافکند،
اینچنین است قلب من، همیشه دلش میخواهد که از وی نور بچکد
همیشه دلش می.خواهد که با چراغ بنشیند
دلش، رفتن با چشمهای بهجا مانده از باران میخواهد،
با مسافری بیچتر و بیساک و بیپالتو...
مسافری که بساطش همه
یک دیوان و کمی توتون معطر و یک "تی شرت" ارغوانی.
مسافری که راهش همه تنهایی و فراموشی
و خاطرهای چون شکست در
نبردهایش با زندگی، با خود...
وای از این مسافر!
چه همساز با بیپروایی آب!
با مرحمت گلها به گاه عاشق شدن
با زنگ خاطرهها
که بهپای حقیقت میریزند...
هان رفیق!، اینچنین است دل من!
در هواپیما، بدانگاه که دختری صورتی رنگ
گل راهنمایی بدست سرنشینان میدهد
دل من به کاپتن میگوید:
کاپتن، من نمی.خواهم بمیرم
بدانگاه که به دریا سقوط میکنیم!
تو دریا شناس نیستی کاپتن،
تو نمیدانی
اصالت دریا به کدامین برف غریب بر میگردد
از زمین کدامین انتظار همچون طوفانی میوزد!
کاپتن ت چیزی از جغرافیای گریه نمیدانی
زمان اشک را نمیخوانی
تو نمیتوانی بفهمی "بدانگاه که مرد میگرید، چه آشفتگی گریبانگیر گیتی میشود"!
تو منجوق تنهایی را
هیچگاه به گردن یک روز خود ندیدهای!
به تو هیچوقت دختری، حتا از سر دلسوزی، نگفته است:
"کاشکی مهمانت شوم، کاشکی همسایهات شوم"
کاپتن، تو سدها بار آفتاب را در دهان غروب دیدهای
تو دهها بار روح ریخته آسمان را
بر یاقوت شفق شاهد بودهای...
به چندین صبحدم مه گرفته
دستانت را از ستارههای به جا مانده پر کردهای
اما گوشی به "باد" نسپردهای
بدانگاه که آواز غم سر میدهد.
یک بار، حتا برای یک بار
دل شکسته باران را نوازشی نکردهای!
یک غروب، حتا یک غروب هم که شده
از پاییز نپرسیدهای: میروم سفر،
راستی چیزی لازم نداری،
برگنامهای برای کسی نمیفرستی؟
کاپتن، دلم نمیخواهد
مرا به نبرد تردید با دریا بکشانی
نمیخواهم بیخواست بیپروای خودم
مرا در بساط مرگی بپیچی
من آن دلم، که سفر منزل همیشگیلم،
سفر آتش به روحم ریخته
سفر غریبترین قصیدهی من بود
که با ترک کردن
دوستان روشنم نوشتم
نه دیگر نمیتوانم زیباتر از آن،
حرفی بر کتیبهی زندگی بنگارم
کاپتن،
شاید بگویی این مخلوق
غرق در خاکستر خاطره است
یا گیتار احساس
برای ترانههای دیروزش مینوازد
یا شاید هم فکر کنی
پرندهای بیبال و پر
از قفس وطن رمیده
و در این صحرای شورهزار جنوب زمین
خانهای از علف، از آب، از شراب ساخته است...
اینطور نیست کاپتن، اینطور نیست،
تو آزادی که آسمان را چگونه تعبیر میکنی
به گاه فرود آمدن آرزوهای باران
آزادی که
چگونه ماه را توصیف میکنی
به هنگام گذشتن از کوچهی ابرها
اما ببخشید، نمیتوانی آزاد باشی برای توصیف
نوجوانی به وقت خودکشی
یا برگشتن مردی
به دوران کودکی و به پیش باغچهای ویران
به دهلیزهای رویا
و دراز کشیدن به زیر سایهی سنگین
انجیری در حیاطهای بیهودگی...
کاپتن، آنقدر خود را مشغول تنهایی
یک مرد بیسواد مکن،
باش تا هواپیمایت در هم نشکند..
کاپتن، من و تو
حتا اگر دوست هم شویم
طولی نمیکشد که یکی از ما
دل آسمان را میشکند.
طولی نمیکشد که، این سرزمین را پر میکنیم از کبوترهای کشته شده
هوا را پر میکنیم از سل، از طاعون
روی میزها را
باقی میپوشانیم
ما هزاران فرسنگ از طبیعت پروانهها دوریم
کاپتن، هواپیمایت را بران،
دیر است، خدا چشم به راهم است!
[برگردان از کوردی: عطا جمالی]
(۲)
زمستان چشماناش را در پنجرهی برف گذاشت
بهار که به دیدارش رفت؛
خانه.اش پر از خواب سپید شده بود
با حسرت گفت:
خدایا مرا کی زمستان خواهی کرد!
(۳)
همیشه کبوتری خاموش
غریبانه میگریخت
با سنگ قصاوت
سر خود و سرزمینشان را شکستند!
خود را در بارانی گندم گون غرق کرد
تا شیشه پروازش نشکند
ابر با هرچه تابوت در پی.اش
گمشدهشان را اما نیافت!.
(۴)
تو را چون دریا
جوهر موج شعر خواهم کرد
اگر این همه تبعید، بهای عشق تو نباشد!
باید تو را از پاییز بیرون بکشم
تا چون چمدان پر از سفر شوی!
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی